بریدۀ کتاب
1402/6/11
3.8
15
صفحۀ 53
یادم میآید یک شب تا پانسیونی که آن وقتها سکونت داشتم، همراهی ام کرد. با هم در خیابان ناتزیوناله قدم زدیم. خودم را دیگر خیلی پیر احساس میکردم، سرشار از تجربه و اشتباهها. و او به نظرم پسر بچه ای میآمد هزار قرن دور از من. آنچه را که آن شب با هم گفتیم، میتوانم به یاد بیاورم. این فکر که یک روز زن و شوهر شویم هزار قرن از من دور بود. بعد همدیگر را ندیدیم و وقتی که دوباره همدیگر را ملاقات کردیم دیگر شبیه روبرت دونات نبود. بلکه تقریبا به بالزاک شباهت داشت. وقتی آن قدم زدن قدیم مان را در آن خیابان به یادش میآورم، میگوید یادش است. اما میدانم که دروغ میگوید و هیچ چیز یادش نمی ماند. و من گاهی میپرسم آیا آن دونفر ما بودیم؟ بیست سال پیش در خیابان ناتزیوناله، دو شخص مهربان و فروتنی که در آفتاب رو به غروب صحبت میکردند. که شاید از همه چیز حرف زدند و از هیچ چیز. دو مصاحبِ دلپذیر. دو جوان روشنفکر در حال قدم زدن. بسیار جوان، بسیار مؤدب، بسیار حواس پرت. هر یک کاملا آمادۂ قضاوتی خوب برای دیگری. و هر یک بسیار آمادۂ جدا شدن از دیگری؛ در آن غروب، در آن گوشۂ خيابان.
یادم میآید یک شب تا پانسیونی که آن وقتها سکونت داشتم، همراهی ام کرد. با هم در خیابان ناتزیوناله قدم زدیم. خودم را دیگر خیلی پیر احساس میکردم، سرشار از تجربه و اشتباهها. و او به نظرم پسر بچه ای میآمد هزار قرن دور از من. آنچه را که آن شب با هم گفتیم، میتوانم به یاد بیاورم. این فکر که یک روز زن و شوهر شویم هزار قرن از من دور بود. بعد همدیگر را ندیدیم و وقتی که دوباره همدیگر را ملاقات کردیم دیگر شبیه روبرت دونات نبود. بلکه تقریبا به بالزاک شباهت داشت. وقتی آن قدم زدن قدیم مان را در آن خیابان به یادش میآورم، میگوید یادش است. اما میدانم که دروغ میگوید و هیچ چیز یادش نمی ماند. و من گاهی میپرسم آیا آن دونفر ما بودیم؟ بیست سال پیش در خیابان ناتزیوناله، دو شخص مهربان و فروتنی که در آفتاب رو به غروب صحبت میکردند. که شاید از همه چیز حرف زدند و از هیچ چیز. دو مصاحبِ دلپذیر. دو جوان روشنفکر در حال قدم زدن. بسیار جوان، بسیار مؤدب، بسیار حواس پرت. هر یک کاملا آمادۂ قضاوتی خوب برای دیگری. و هر یک بسیار آمادۂ جدا شدن از دیگری؛ در آن غروب، در آن گوشۂ خيابان.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.