بریده‌های کتاب ریلا

وقتی ذهن قصه نویس آدم روشن است، دنیا می تواند جای بامزه و جالبی باشد.

وقتی علم صدایش را بلند می کند پر گویان باید ساکت شوند.

او آهسته گفت: امروز یک روز معمولی نیست خانم دکتر عزیز! _سوزان،روز معمولی ای وجود ندارد. هر روز ویژگی خاصی دارد که آن را از روز های دیگر جدا می کند. متوجه این موضوع شده بودی؟

_خوب خانم دکتر عزیز در این منطقه بدون دکتر نه کسی می تواند بمیرد، نه به دنیا بیاید.

_خانم دکتر عزیز! به نظر شما چرا نن هر روز دوبار، بدون آنکه پایش به زمین بخورد، اتاق نشیمن را دور می زند؟ _بدون اینکه پایش زمین بخورد؟ چطور ممکن است سوزان؟ _از روی وسایل می پرد. دیروز روی لبه ی بخاری هم پرید و پیشانی اش به جا ذغالی خورد. فکر نمی کنید لازم باشد کمی دارو برایش تجویز شود؟

طبیعت هرگز به قلبی که عاشقش باشدخیانت نمی کند

امیلی روبه ستاره ها کرد و از ته دل گفت: آه زیبایی!اگر تو نبودی من باید چی کار می کردم؟

دین گفت: در بیشتر سال های عمرم تنها دوست هایم کتاب هایم بودند. پس تعجبی ندارد که مثل آن ها حرف بزنم.

به امیلی گفت:<<داری کاری می کنی که افسانه هارا باور کنم، چه قبولشون داشته باشم و چه نداشته باشم، و این یعنی شور جوانی

مادر بزرگ که داشت کلاه به سر می کرد، با دل شوره گفت:تا حالا نشده بود پایم را از خانه بیرون بگذارم و توی سرداب هیچی کیک نداشته باشیم.