بریده کتابهای رضوانی رضوانی 1403/4/1 ملکوت بهرام صادقی 3.6 31 صفحۀ 1 کجا است، کجا است آن روز گرامی که بیاید و روح مرا بشوید؟ زیرا که من میخواهم زنده باشم و زندگی کنم و دوست بدارم و ببینم و بفهمم و حرف بزنم و از مرگ میترسم و میگریزم که مرا پست میکند، خاک میکند و به دهان کرمها و حشرات میاندازد و من میخواهم به خوبیها رو کنم و بار دیگر هر چیز پاک را از سر بگیرم و باز عاشق بشوم. ملکوت بهرام صادقی 0 0 رضوانی 1403/4/1 ملکوت بهرام صادقی 3.6 31 صفحۀ 1 این زمین بیگناه نیست و مادر گناهکاران است و گاهوارهی همهی آتشها و گلولهها و خونها و شلاقها است و من او را نمیبخشم زیرا ریشههای درخت من از خاک سیاه او غذا میگیرند و از چشمههای زهرآلود او آب مینوشند و سرانجام در بستر او خواهند پوسید و من شکایت زمین را به آسمانها و به ملکوتها خواهم برد و آنکس که مرا در رویا بوسید و تاج نور بر سرم گذاشت چنین گفت که از این پس باید دل بر آسمان ببندی و او بیشکل و بیصورت بود و تنها دستهای گرمی داشت. ملکوت بهرام صادقی 0 0 رضوانی 1403/4/1 ملکوت بهرام صادقی 3.6 31 صفحۀ 1 ای فراموشی ، نمیدانم که نخواهی آمد، زیرا تو نیستی و من میدانم که نمیتوان فراموش کرد، زیرا فراموشی در جهان وجود ندارد، همچنان که هیچ چیز وجود ندارد... حتی گریستن. اکنون سالهاست که روزی ده بار یا بیشتر از خودم میپرسم که چرا اشک و فراموشی را از من دریغ داشتند؟ ولی میدانم که هیچکس تاکنون چیزی را از من دریغ نداشته است، جز خودم و این خود منم که سرآمد و سرور همهی تقصیرکارانم. ملکوت بهرام صادقی 0 0 رضوانی 1403/4/1 ملکوت بهرام صادقی 3.6 31 صفحۀ 1 یک گوشهی بدنم مرا به زندگی میخواند و گوشهی دیگری به مرگ. این دوگانگی را در روحم کشنده تر و شدیدتر حس میکنم. ملکوت بهرام صادقی 0 1
بریده کتابهای رضوانی رضوانی 1403/4/1 ملکوت بهرام صادقی 3.6 31 صفحۀ 1 کجا است، کجا است آن روز گرامی که بیاید و روح مرا بشوید؟ زیرا که من میخواهم زنده باشم و زندگی کنم و دوست بدارم و ببینم و بفهمم و حرف بزنم و از مرگ میترسم و میگریزم که مرا پست میکند، خاک میکند و به دهان کرمها و حشرات میاندازد و من میخواهم به خوبیها رو کنم و بار دیگر هر چیز پاک را از سر بگیرم و باز عاشق بشوم. ملکوت بهرام صادقی 0 0 رضوانی 1403/4/1 ملکوت بهرام صادقی 3.6 31 صفحۀ 1 این زمین بیگناه نیست و مادر گناهکاران است و گاهوارهی همهی آتشها و گلولهها و خونها و شلاقها است و من او را نمیبخشم زیرا ریشههای درخت من از خاک سیاه او غذا میگیرند و از چشمههای زهرآلود او آب مینوشند و سرانجام در بستر او خواهند پوسید و من شکایت زمین را به آسمانها و به ملکوتها خواهم برد و آنکس که مرا در رویا بوسید و تاج نور بر سرم گذاشت چنین گفت که از این پس باید دل بر آسمان ببندی و او بیشکل و بیصورت بود و تنها دستهای گرمی داشت. ملکوت بهرام صادقی 0 0 رضوانی 1403/4/1 ملکوت بهرام صادقی 3.6 31 صفحۀ 1 ای فراموشی ، نمیدانم که نخواهی آمد، زیرا تو نیستی و من میدانم که نمیتوان فراموش کرد، زیرا فراموشی در جهان وجود ندارد، همچنان که هیچ چیز وجود ندارد... حتی گریستن. اکنون سالهاست که روزی ده بار یا بیشتر از خودم میپرسم که چرا اشک و فراموشی را از من دریغ داشتند؟ ولی میدانم که هیچکس تاکنون چیزی را از من دریغ نداشته است، جز خودم و این خود منم که سرآمد و سرور همهی تقصیرکارانم. ملکوت بهرام صادقی 0 0 رضوانی 1403/4/1 ملکوت بهرام صادقی 3.6 31 صفحۀ 1 یک گوشهی بدنم مرا به زندگی میخواند و گوشهی دیگری به مرگ. این دوگانگی را در روحم کشنده تر و شدیدتر حس میکنم. ملکوت بهرام صادقی 0 1