بریدههای کتاب بهاره سلمانی بهاره سلمانی 1403/6/17 وقتی نیچه گریست اروین دی. یالوم 4.1 143 صفحۀ 202 0 15 بهاره سلمانی 1403/6/13 وقتی نیچه گریست اروین دی. یالوم 4.1 143 صفحۀ 121 «آزادی» را چگونه میتوان در اختیار خود نگه داشت؟ با شرمسار نبودن از خویش. 0 1 بهاره سلمانی 1403/6/13 وقتی نیچه گریست اروین دی. یالوم 4.1 143 صفحۀ 121 همان گونه که پوست اجزایی چون استخوانها عضلات روده ها و رگهای خونی را در برگرفته و آنها را از دید انسان مخفی ساخته است خودبینی و غرور نیز پوششی برای بیقراری ها و هیجانات روح اند پوستی که بر روح آدمی کشیده شده است. 0 2 بهاره سلمانی 1403/6/13 وقتی نیچه گریست اروین دی. یالوم 4.1 143 صفحۀ 116 0 1 بهاره سلمانی 1403/6/13 وقتی نیچه گریست اروین دی. یالوم 4.1 143 صفحۀ 116 0 1 بهاره سلمانی 1403/6/13 وقتی نیچه گریست اروین دی. یالوم 4.1 143 صفحۀ 106 حقیقت خود مقدس نیست آنچه مقدس است جستجویی است که برای یافتن حقیقت خویش میکنیم آیا کاری مقدس تر از خودشناسی سراغ دارید؟ کارهای فلسفی من به تعبیری از ماسه ساخته میشوند؛ دید من مرتباً تغییر میکند. ولی یکی از جملات ماندگار من این است بشو آنکه هستی بدون حقیقت چگونه میتوان فهمید کیستیم و چیستیم؟ 0 1 بهاره سلمانی 1403/6/11 وقتی نیچه گریست اروین دی. یالوم 4.1 143 صفحۀ 67 فروید: مهم نیست چقدر مضحک به نظر میآید، مهم این است که شعوری جداگانه و خارج از خودآگاهی طراح رویاهای ماست. من مطمئنم... 0 0 بهاره سلمانی 1403/6/11 وقتی نیچه گریست اروین دی. یالوم 4.1 143 صفحۀ 67 فروید: نه، به کتاب نوشتن فکر نمیکردم، بلکه در فکر خواندن این کتابها بودم. اوه، فرستادن این همه اطلاعات به داخل مغز ، آن هم از یک روزنهای سه میلیمتری وسط عنبیه، چه مشقت بیپایانی است. 0 0 بهاره سلمانی 1403/6/11 وقتی نیچه گریست اروین دی. یالوم 4.1 143 صفحۀ 58 فروید آهی کشید و گفت: کاش هیچ یک از ما به چنین چیزی عادت نکنیم. امید یک ضرورت است و چه کسی غیر از ما باید آن را زنده نگه دارد؟ 0 0 بهاره سلمانی 1403/6/9 وقتی نیچه گریست اروین دی. یالوم 4.1 143 صفحۀ 39 معتقد است چیزی به نام کمک به دیگری وجود ندارد،بلکه هر کس میخواهد بر دیگری مسلط شود و بر اقتدار خود بیافزاید. 0 1 بهاره سلمانی 1403/6/6 وقتی نیچه گریست اروین دی. یالوم 4.1 143 صفحۀ 14 نمیدانم چه مقدار از عمرم را تنها با نگاه نکردن یا نگاه کردن و ندیدن از دست دادهام. 1 6 بهاره سلمانی 1403/6/5 دایی جان ناپلئون ایرج پزشکزاد 4.1 84 صفحۀ 476 اولین بار بود که جلسه مشاوره با حضور من تشکیل میشد. 0 2 بهاره سلمانی 1403/6/5 دایی جان ناپلئون ایرج پزشکزاد 4.1 84 صفحۀ 431 ما بیهوا گوشمان به سوراخ کلید خورد و حرفهاشان را شنیدیم. 0 43 بهاره سلمانی 1403/6/2 دایی جان ناپلئون ایرج پزشکزاد 4.1 84 صفحۀ 193 دایی جان ناپلئون فریاد زد: - حالا من با این وضع اون موقعیت بروم عیادت خمیرگیر که از قصاب رضایت دهد. - شما را عرض نکردم... یکی از ما... یا مثلاً مش قاسم را بفرستیم... دوست علی خان به میان صحبت دوید: - حرف درستی است.خیلی منطقی است. البته شأن خانواده ما نیست. که عیادت خمیرگیری برویم. ولی مش قاسم را میشود فرستاد. 0 3 بهاره سلمانی 1403/6/2 دایی جان ناپلئون ایرج پزشکزاد 4.1 84 صفحۀ 178 نگاه نوازشگر لیلی میخواست توی گلویم برود و آنچه را که جرات نمیکردم به زبان بیاورم از اعماق حنجرههام بیرون بکشد. من هم سخت مصمم بودم که عشقم را به او بگویم. اما جملهاش را پیدا نمیکردم. مثل برق جملات عاشقانهای که در کتابها خوانده بودم در ذهنم رژه رفت: من تو را دوست دارم- تو را دوست میدارم- دوستت دارم... عاقبت در حالی که حس میکردم رنگم به شدت سرخ شده است، تپق زنان گفتم: لیلی، من تو را دوست دارم. 0 16 بهاره سلمانی 1403/5/30 دایی جان ناپلئون ایرج پزشکزاد 4.1 84 صفحۀ 20 0 0 بهاره سلمانی 1403/5/28 وقت تنهایی (چهار شهر چهار فصل و لذت تنهایی) استفانی روزنبلوم 2.7 3 صفحۀ 66 0 9
بریدههای کتاب بهاره سلمانی بهاره سلمانی 1403/6/17 وقتی نیچه گریست اروین دی. یالوم 4.1 143 صفحۀ 202 0 15 بهاره سلمانی 1403/6/13 وقتی نیچه گریست اروین دی. یالوم 4.1 143 صفحۀ 121 «آزادی» را چگونه میتوان در اختیار خود نگه داشت؟ با شرمسار نبودن از خویش. 0 1 بهاره سلمانی 1403/6/13 وقتی نیچه گریست اروین دی. یالوم 4.1 143 صفحۀ 121 همان گونه که پوست اجزایی چون استخوانها عضلات روده ها و رگهای خونی را در برگرفته و آنها را از دید انسان مخفی ساخته است خودبینی و غرور نیز پوششی برای بیقراری ها و هیجانات روح اند پوستی که بر روح آدمی کشیده شده است. 0 2 بهاره سلمانی 1403/6/13 وقتی نیچه گریست اروین دی. یالوم 4.1 143 صفحۀ 116 0 1 بهاره سلمانی 1403/6/13 وقتی نیچه گریست اروین دی. یالوم 4.1 143 صفحۀ 116 0 1 بهاره سلمانی 1403/6/13 وقتی نیچه گریست اروین دی. یالوم 4.1 143 صفحۀ 106 حقیقت خود مقدس نیست آنچه مقدس است جستجویی است که برای یافتن حقیقت خویش میکنیم آیا کاری مقدس تر از خودشناسی سراغ دارید؟ کارهای فلسفی من به تعبیری از ماسه ساخته میشوند؛ دید من مرتباً تغییر میکند. ولی یکی از جملات ماندگار من این است بشو آنکه هستی بدون حقیقت چگونه میتوان فهمید کیستیم و چیستیم؟ 0 1 بهاره سلمانی 1403/6/11 وقتی نیچه گریست اروین دی. یالوم 4.1 143 صفحۀ 67 فروید: مهم نیست چقدر مضحک به نظر میآید، مهم این است که شعوری جداگانه و خارج از خودآگاهی طراح رویاهای ماست. من مطمئنم... 0 0 بهاره سلمانی 1403/6/11 وقتی نیچه گریست اروین دی. یالوم 4.1 143 صفحۀ 67 فروید: نه، به کتاب نوشتن فکر نمیکردم، بلکه در فکر خواندن این کتابها بودم. اوه، فرستادن این همه اطلاعات به داخل مغز ، آن هم از یک روزنهای سه میلیمتری وسط عنبیه، چه مشقت بیپایانی است. 0 0 بهاره سلمانی 1403/6/11 وقتی نیچه گریست اروین دی. یالوم 4.1 143 صفحۀ 58 فروید آهی کشید و گفت: کاش هیچ یک از ما به چنین چیزی عادت نکنیم. امید یک ضرورت است و چه کسی غیر از ما باید آن را زنده نگه دارد؟ 0 0 بهاره سلمانی 1403/6/9 وقتی نیچه گریست اروین دی. یالوم 4.1 143 صفحۀ 39 معتقد است چیزی به نام کمک به دیگری وجود ندارد،بلکه هر کس میخواهد بر دیگری مسلط شود و بر اقتدار خود بیافزاید. 0 1 بهاره سلمانی 1403/6/6 وقتی نیچه گریست اروین دی. یالوم 4.1 143 صفحۀ 14 نمیدانم چه مقدار از عمرم را تنها با نگاه نکردن یا نگاه کردن و ندیدن از دست دادهام. 1 6 بهاره سلمانی 1403/6/5 دایی جان ناپلئون ایرج پزشکزاد 4.1 84 صفحۀ 476 اولین بار بود که جلسه مشاوره با حضور من تشکیل میشد. 0 2 بهاره سلمانی 1403/6/5 دایی جان ناپلئون ایرج پزشکزاد 4.1 84 صفحۀ 431 ما بیهوا گوشمان به سوراخ کلید خورد و حرفهاشان را شنیدیم. 0 43 بهاره سلمانی 1403/6/2 دایی جان ناپلئون ایرج پزشکزاد 4.1 84 صفحۀ 193 دایی جان ناپلئون فریاد زد: - حالا من با این وضع اون موقعیت بروم عیادت خمیرگیر که از قصاب رضایت دهد. - شما را عرض نکردم... یکی از ما... یا مثلاً مش قاسم را بفرستیم... دوست علی خان به میان صحبت دوید: - حرف درستی است.خیلی منطقی است. البته شأن خانواده ما نیست. که عیادت خمیرگیری برویم. ولی مش قاسم را میشود فرستاد. 0 3 بهاره سلمانی 1403/6/2 دایی جان ناپلئون ایرج پزشکزاد 4.1 84 صفحۀ 178 نگاه نوازشگر لیلی میخواست توی گلویم برود و آنچه را که جرات نمیکردم به زبان بیاورم از اعماق حنجرههام بیرون بکشد. من هم سخت مصمم بودم که عشقم را به او بگویم. اما جملهاش را پیدا نمیکردم. مثل برق جملات عاشقانهای که در کتابها خوانده بودم در ذهنم رژه رفت: من تو را دوست دارم- تو را دوست میدارم- دوستت دارم... عاقبت در حالی که حس میکردم رنگم به شدت سرخ شده است، تپق زنان گفتم: لیلی، من تو را دوست دارم. 0 16 بهاره سلمانی 1403/5/30 دایی جان ناپلئون ایرج پزشکزاد 4.1 84 صفحۀ 20 0 0 بهاره سلمانی 1403/5/28 وقت تنهایی (چهار شهر چهار فصل و لذت تنهایی) استفانی روزنبلوم 2.7 3 صفحۀ 66 0 9