بریدهای از کتاب دایی جان ناپلئون اثر ایرج پزشکزاد
1403/6/2
صفحۀ 178
نگاه نوازشگر لیلی میخواست توی گلویم برود و آنچه را که جرات نمیکردم به زبان بیاورم از اعماق حنجرههام بیرون بکشد. من هم سخت مصمم بودم که عشقم را به او بگویم. اما جملهاش را پیدا نمیکردم. مثل برق جملات عاشقانهای که در کتابها خوانده بودم در ذهنم رژه رفت: من تو را دوست دارم- تو را دوست میدارم- دوستت دارم... عاقبت در حالی که حس میکردم رنگم به شدت سرخ شده است، تپق زنان گفتم: لیلی، من تو را دوست دارم.
نگاه نوازشگر لیلی میخواست توی گلویم برود و آنچه را که جرات نمیکردم به زبان بیاورم از اعماق حنجرههام بیرون بکشد. من هم سخت مصمم بودم که عشقم را به او بگویم. اما جملهاش را پیدا نمیکردم. مثل برق جملات عاشقانهای که در کتابها خوانده بودم در ذهنم رژه رفت: من تو را دوست دارم- تو را دوست میدارم- دوستت دارم... عاقبت در حالی که حس میکردم رنگم به شدت سرخ شده است، تپق زنان گفتم: لیلی، من تو را دوست دارم.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.