بریدههای کتاب غوغای غزل: از سنایی تا سایه فاطمه مهمان دوست 1403/7/27 غوغای غزل: از سنایی تا سایه سیدمحمد تولیت 4.8 0 صفحۀ 363 خون میچکد از دیده در این کنجِ صبوری این صبر که من میکنم افشردن ِجان است 0 1 فاطمه مهمان دوست 1403/7/27 غوغای غزل: از سنایی تا سایه سیدمحمد تولیت 4.8 0 صفحۀ 373 درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی زند یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند گذرگهی است پر ستم که اندر او به غیر غم یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند دل خراب من دگر خراب تر نمی شود که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند 0 2 فاطمه مهمان دوست 1403/7/27 غوغای غزل: از سنایی تا سایه سیدمحمد تولیت 4.8 0 صفحۀ 368 نشود فاش کسی آنچه میان من و توست تا اشارات نظر نامهرسان من و توست گوش کن با لب خاموش سخن میگویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید حالیا چشم جهانی نگران من و توست گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید همهجا زمزمه عشق نهان من و توست گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست این همه قصه فردوس و تمنای بهشت گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل هرکجا نامه عشق است نشان من و توست سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر وه از این آتش روشن که به جان من و توست 0 1 فاطمه مهمان دوست 1403/7/27 غوغای غزل: از سنایی تا سایه سیدمحمد تولیت 4.8 0 صفحۀ 343 گویندکه یار دگری جوی و ندانند بایست که قلبِ دگری داشته باشم 0 1 فاطمه مهمان دوست 1403/7/27 غوغای غزل: از سنایی تا سایه سیدمحمد تولیت 4.8 0 صفحۀ 374 پیشِ رخ تو ای صنم کعبه سجود میکند در طلبِ تو آسمان جامه کبود میکند حسن ملائک و بشر جلوه نداد اینقدر عکسِ تو می زند در او حسن نمود میکند ناز نشسته با طرب،چهره به چهره،لب به لب گوشهٔ چشمِ مستِ تو گفت وشنود میکند ای تو فروغ کوکبم تیره مخواه چون شبم دل به هوای آتشت این همه دود میکند در دل بینوای من عشق تو چنگ می زند شوق به اوج می رسد،صبر فرود میکند آنکه به بحر میدهد صبرِ نشستنِ ابد شوق سیاحت و سفر همرهِ رود میکند دل به غمی فروختم پایه و مایه سوختم شاد، زیان خریدهای کاین همه سود میکند عطر دهد به سوختن، نغمه زند به ساختن وه که دلِ یگانه ام کارِ دو عود میکند مطرب عشق او به هر پرده که دست میبرد پرده سرای سایه را پُر ز سرود میکند 0 2 فاطمه مهمان دوست 1403/7/27 غوغای غزل: از سنایی تا سایه سیدمحمد تولیت 4.8 0 صفحۀ 327 پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکیست حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکیست اینهمه جنگ و جدل حاصل کوتهنظری است گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکیست هر کسی قصهی شوقش به زبانی گوید چون نکو مینگرم حاصل افسانه یکیست اینهمه قصه ز سودای گرفتاران است ور نه از روز ازل دام یکی،دانه یکیست رهی هرکس به فسونی زده آن شوخ ار نه گریهی نیمه شب و خندهی مستانه یکیست گر زمن پرسی از آن لطف که من میدانم آشنا بر در این خانه و بیگانه یکیست هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند بهر این یک دو نفس عاقل و دیوانه یکیست عشق آتش بود و خانه خرابی دارد پیش آتش دل شمع و پر پروانه یکیست گر به سر حد جنونت ببرد عشق عماد بیوفـایی و وفاداری جانانه یکیست 0 10 فاطمه مهمان دوست 1403/7/27 غوغای غزل: از سنایی تا سایه سیدمحمد تولیت 4.8 0 صفحۀ 363 0 2
بریدههای کتاب غوغای غزل: از سنایی تا سایه فاطمه مهمان دوست 1403/7/27 غوغای غزل: از سنایی تا سایه سیدمحمد تولیت 4.8 0 صفحۀ 363 خون میچکد از دیده در این کنجِ صبوری این صبر که من میکنم افشردن ِجان است 0 1 فاطمه مهمان دوست 1403/7/27 غوغای غزل: از سنایی تا سایه سیدمحمد تولیت 4.8 0 صفحۀ 373 درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی زند یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند گذرگهی است پر ستم که اندر او به غیر غم یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند دل خراب من دگر خراب تر نمی شود که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند 0 2 فاطمه مهمان دوست 1403/7/27 غوغای غزل: از سنایی تا سایه سیدمحمد تولیت 4.8 0 صفحۀ 368 نشود فاش کسی آنچه میان من و توست تا اشارات نظر نامهرسان من و توست گوش کن با لب خاموش سخن میگویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید حالیا چشم جهانی نگران من و توست گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید همهجا زمزمه عشق نهان من و توست گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست این همه قصه فردوس و تمنای بهشت گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل هرکجا نامه عشق است نشان من و توست سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر وه از این آتش روشن که به جان من و توست 0 1 فاطمه مهمان دوست 1403/7/27 غوغای غزل: از سنایی تا سایه سیدمحمد تولیت 4.8 0 صفحۀ 343 گویندکه یار دگری جوی و ندانند بایست که قلبِ دگری داشته باشم 0 1 فاطمه مهمان دوست 1403/7/27 غوغای غزل: از سنایی تا سایه سیدمحمد تولیت 4.8 0 صفحۀ 374 پیشِ رخ تو ای صنم کعبه سجود میکند در طلبِ تو آسمان جامه کبود میکند حسن ملائک و بشر جلوه نداد اینقدر عکسِ تو می زند در او حسن نمود میکند ناز نشسته با طرب،چهره به چهره،لب به لب گوشهٔ چشمِ مستِ تو گفت وشنود میکند ای تو فروغ کوکبم تیره مخواه چون شبم دل به هوای آتشت این همه دود میکند در دل بینوای من عشق تو چنگ می زند شوق به اوج می رسد،صبر فرود میکند آنکه به بحر میدهد صبرِ نشستنِ ابد شوق سیاحت و سفر همرهِ رود میکند دل به غمی فروختم پایه و مایه سوختم شاد، زیان خریدهای کاین همه سود میکند عطر دهد به سوختن، نغمه زند به ساختن وه که دلِ یگانه ام کارِ دو عود میکند مطرب عشق او به هر پرده که دست میبرد پرده سرای سایه را پُر ز سرود میکند 0 2 فاطمه مهمان دوست 1403/7/27 غوغای غزل: از سنایی تا سایه سیدمحمد تولیت 4.8 0 صفحۀ 327 پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکیست حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکیست اینهمه جنگ و جدل حاصل کوتهنظری است گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکیست هر کسی قصهی شوقش به زبانی گوید چون نکو مینگرم حاصل افسانه یکیست اینهمه قصه ز سودای گرفتاران است ور نه از روز ازل دام یکی،دانه یکیست رهی هرکس به فسونی زده آن شوخ ار نه گریهی نیمه شب و خندهی مستانه یکیست گر زمن پرسی از آن لطف که من میدانم آشنا بر در این خانه و بیگانه یکیست هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند بهر این یک دو نفس عاقل و دیوانه یکیست عشق آتش بود و خانه خرابی دارد پیش آتش دل شمع و پر پروانه یکیست گر به سر حد جنونت ببرد عشق عماد بیوفـایی و وفاداری جانانه یکیست 0 10 فاطمه مهمان دوست 1403/7/27 غوغای غزل: از سنایی تا سایه سیدمحمد تولیت 4.8 0 صفحۀ 363 0 2