بریده‌های کتاب خورشید را بیدار کنیم

احساس می‌کنم که مذهب را کاملاً چپه به ما یاد می‌دهند من کمی سرگردان شده‌ام.

در زندگی هیچ چیز برنمی‌گردد.

زه‌زه، اصل موضوع این است که کشف کنی زندگی زیبا است و خورشیدی را که در سینه خودمان گرم می‌کنیم، خدا به ما داده تا به تمام زیبایی‌ها چیزی اضافه کند.

هر رویایی برای خودش واقعیتی است.

خوشبختی همان جایی است که هست، نه در جایی که انسان میل دارد باشد.

انسان از دیگران بیش از آن‌چه می‌توانند بدهند نمی‌تواند توقع داشته باشد.

تماشای همه چیز از آن بالا زیبا بود، زیبا بود که خود را چون پرنده‌ای آزاد احساس کنم.

راه رفتن روی زمین، به درد کسانی می‌خورد که هنری ندارند.

خوشبخت کسانی که بتوانند برای کسی مفید باشند و چیزی بسازند.

زندگی همین است. مردم همیشه می‌روند. ولی دل نمی‌میرد و حسرت‌ها می‌مانند. در محبت‌های ما پیوسته همه چیز پایدار می‌ماند. اما افراد در لحظه خواسته شده باید بروند.

ارواح خبیثه وجود ندارند. و اگر هم وجود داشته باشند،دلیلی ندارد که بترسیم. احمق جان، فقط آدم‌های زنده خطرناکند.

خویشاوندی تنها حاصل وابستگی‌های خونی نیست، رشته پیوندهای قلب و ادراک نیز وجود دارند.

انسان در زندگی، خیلی چیزها را باور می کند. خیلی خوب است که انسان آرزوی چیزهای شادی در دل داشته باشد.

جنون آدم‌های بزرگ در این که مرتب به ساعت نگاه کنند باورنکردنی است. بخصوص وقتی که زمان به خوشی بگذرد.

خدا چیزی بسیار بزرگ بود، و همیشه برتری با او بود.

از چیزی که اجتناب‌ناپذیر است هیچ‌کس نمی‌تواند فرار کند.

نمی‌خواهم تخت رخت‌شویی باشم که هر کس دستش رسید ضربه‌ای به آن بزند.

پی می‌بری که حتی تنها هم که باشی ، دیگر آن‌قدر رنج نمی‌بری.

شیطان‌های پیر بدجنس! چه مانعی داشت که آن بالا می‌رفتم و آن همه چیزهای زیبا را تماشا می‌کردم؟ اگر این احمق‌ها از یک برج ناقوس بینوا واهمه دارند چطور می‌خواهند به آسمان که آنقدر بالا است برسند؟

حسادت، وقتی آدم را نکشد، کور می‌کند.