بریده‌های کتاب دسته گلی برای الجرنون

آن روزها دوستانم به من می خندیدند و مرا به خاطر نفهمی و حماقت ام تحقیر می کردند؛ حالا به خاطر فهم و شعورم از من نفرت دارند. محض خاطر خدا، معلوم است از جانم چه می خواهند؟

از کسانی که تابحال شناخته ام هیچ یک آن نیست که می نماید.

این《دانستن》دارد بین من و همه ی آن هایی که می شناختم شان و دوستشان داشتم دیواری می کشد.

مگر من چه کار کرده ام که همه اینقدر از من بدشان می آید؟

می خواهم تنها باشم. خیلی حساس و عصبی شده ام. احساس می کنم که تاریکی دارد در وجودم رخنه می کند. فکر نکردن به خودکشی کار دشواری است.

حالا از همیشه تنهاتر ام...