بریده‌ کتاب‌های خانه ای برای همه

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

یک روز که هم‌راه پدرم از مغازه برمی‌گشتیم خانه، میوه‌فروش محل آمد جلو و گفت:" حاج‌آقا پیش پای شما یه روحانی جوون اومده بود دم خونه‌ی شما. مسافر بود. دنبال جا و مکان می‌گشت. من بهش گفتم که خانوم این خونه تازه از دنیا رفته. اگه زنده بود، حتماً امشب رو مهمونتون می‌کرد؛ ولی حالا دیگه فکر نکنم کسی رو قبول کنن." پدرم تا این حرف را شنید خیلی ناراحت شد و با تشر گفت:" تو چی‌کاره بودی که ردش کردی؟ کِی درِ این خونه روی کسی بسته بوده که حالا باشه؟ برو سریع پیداش کن و بیارش." میوه‌فروش که کمی هم از برخورد پدر جا خورده بود، باعجله دوید دنبال آن روحانی. چند دقیقه‌ی بعد همراه روحانی جوانی برگشت. پدر با خوش‌رویی خوشامد گفت و باهم رفتیم توی خانه. اتاق کتاب‌خانه را در اختیارش گذاشتیم. آن روحانی وقتی وارد اتاق شد و چشمش به قفسه‌ی کتاب‌ها افتاد، با تعجب گفت:" چه‌قدر کتاب!" رفت جلوی قفسه و با ذوق خاصی به کتاب‌ها نگاه کرد. آن‌شب آن روحانی دنبال جای خواب می‌گشت ولی خواب را فراموش کرده بود. تا صبح بیدار بود و کتاب می‌خواند. صبح که شد، گفت:" از کتاب‌های پدرتون خیلی استفاده کردم. بینشون هم پر از یاداشت‌های خوب بود." گفتم:" این‌ها کتاب‌های مادرمه!" با تعجب پرسید:" کتاب‌هایی که من دیدم، از منابع مهمّ علمی‌اند. مادرتون چی‌کاره بودن؟" گفتم:" خونه‌دار بود ولی عاشق کتاب بود." دوباره پرسید:" پس حتماً از اون زن‌های تحصیل کرده بودن؟" گفتم:" فقط شیش کلاس سواد داشت" نمی‌توانست حرف‌هایم را باور کند. برایش کمی از زندگی و شخصیت مادرجان تعریف کردم. با حسرت گفت:" کاش زودتر می‌اومدم و می‌دیدمشون. خیلی دلم می‌خواد درباره‌شون بیشتر بدونم."