بریدههای کتاب کتاب تابستان مهتا 1402/8/19 کتاب تابستان تووه یانسون 3.3 1 صفحۀ 88 عشق چیز عجیبی است؛ هرچه بیشتر کسی را دوست داریم، کمتر دوستمان دارد. 0 4 Hannah 1404/4/31 کتاب تابستان تووه یانسون 3.3 1 صفحۀ 59 مادربزرگ جواب داد: «نه، بیشک نه! از آن آدمهاست که فقط یک بار کاری را خوب انجام میدهند و دیگر هرگز نمیتوانند.» 0 0 Hannah 1404/4/31 کتاب تابستان تووه یانسون 3.3 1 صفحۀ 64 کمی صبر کرد و گفت: « سوفیا این موضوع جر و بحث ندارد. خودت خوب میفهمی که زندگی به خودی خود آنقدر سخت هست که لازم نباشد بعدش تنبیه بشویم. هدف اصلی این است که در زندگی دلگرم شویم.» 0 0 Hannah 1404/4/31 کتاب تابستان تووه یانسون 3.3 1 صفحۀ 65 سوفیا جیغ کشید و پایش را به زمین کوبید: « احترام گذاشتن یعنی چه؟» مادربزرگ داد زد: «یعنی بگذاریم دیگران هر طور که میخواهند فکر کنند. به جهنم! من میگذارم تو به وجود شیطان اعتقاد داشته باشی. به شرطی که انتظار نداشته باشی من هم اعتقاد داشته باشم.» 0 0 Hannah 1404/4/31 کتاب تابستان تووه یانسون 3.3 1 صفحۀ 88 سوفیا گفت: «عشق چیز عجیبی است؛ هرچه بیشتر کسی را دوست داریم،کمتر دوستمان دارد.» مادربزرگ سریع پاسخ داد: «کاملاً درست است. به نظرت چهکار باید کرد؟» سوفیا با لحن تهدید آمیزی جواب داد: «به دوست داشتن ادامه میدهیم، شدیدتر و شدیدتر.» 0 2 Hannah 1404/5/3 کتاب تابستان تووه یانسون 3.3 1 صفحۀ 162 سوفیا خشمگین گفت: «من دیگر دعا نمیکنم.» مادربزرگ، که جلوی کشتی به پشت دراز کشیده بود، گفت: «او به هرحال میداند.» و با خودش فکر کرد: «درکل خدا به آدم کمک میکند، ولی نه قبل از اینکه آدم خودش سعی کرده باشد.» 0 7
بریدههای کتاب کتاب تابستان مهتا 1402/8/19 کتاب تابستان تووه یانسون 3.3 1 صفحۀ 88 عشق چیز عجیبی است؛ هرچه بیشتر کسی را دوست داریم، کمتر دوستمان دارد. 0 4 Hannah 1404/4/31 کتاب تابستان تووه یانسون 3.3 1 صفحۀ 59 مادربزرگ جواب داد: «نه، بیشک نه! از آن آدمهاست که فقط یک بار کاری را خوب انجام میدهند و دیگر هرگز نمیتوانند.» 0 0 Hannah 1404/4/31 کتاب تابستان تووه یانسون 3.3 1 صفحۀ 64 کمی صبر کرد و گفت: « سوفیا این موضوع جر و بحث ندارد. خودت خوب میفهمی که زندگی به خودی خود آنقدر سخت هست که لازم نباشد بعدش تنبیه بشویم. هدف اصلی این است که در زندگی دلگرم شویم.» 0 0 Hannah 1404/4/31 کتاب تابستان تووه یانسون 3.3 1 صفحۀ 65 سوفیا جیغ کشید و پایش را به زمین کوبید: « احترام گذاشتن یعنی چه؟» مادربزرگ داد زد: «یعنی بگذاریم دیگران هر طور که میخواهند فکر کنند. به جهنم! من میگذارم تو به وجود شیطان اعتقاد داشته باشی. به شرطی که انتظار نداشته باشی من هم اعتقاد داشته باشم.» 0 0 Hannah 1404/4/31 کتاب تابستان تووه یانسون 3.3 1 صفحۀ 88 سوفیا گفت: «عشق چیز عجیبی است؛ هرچه بیشتر کسی را دوست داریم،کمتر دوستمان دارد.» مادربزرگ سریع پاسخ داد: «کاملاً درست است. به نظرت چهکار باید کرد؟» سوفیا با لحن تهدید آمیزی جواب داد: «به دوست داشتن ادامه میدهیم، شدیدتر و شدیدتر.» 0 2 Hannah 1404/5/3 کتاب تابستان تووه یانسون 3.3 1 صفحۀ 162 سوفیا خشمگین گفت: «من دیگر دعا نمیکنم.» مادربزرگ، که جلوی کشتی به پشت دراز کشیده بود، گفت: «او به هرحال میداند.» و با خودش فکر کرد: «درکل خدا به آدم کمک میکند، ولی نه قبل از اینکه آدم خودش سعی کرده باشد.» 0 7