بریده‌ کتاب‌های خاک کارخانه: پارچه‌های ناتمام چیت‌سازی بهشهر و سرگذشت آخرین کارگران

بریدۀ کتاب

صفحۀ 249

کارخونه سالی دو بار به ما پارچه می‌داد، آبی و مشکی. من با این پارچه برای آقام و پسرام شلوارکردی درست می‌کردم، چون کلفت بود. روتشکی و ملحفه هم می‌دوختیم. عیدها چهل متر سهمیه‌ی پارچه داشتیم. می‌تونستیم بریم فروشگاه چیت سازی و پارچه بگیریم. پولش هم توی چند ماه از حقوق‌مون کم می‌شد. من یه مقدار از این پارچه رو برای خودم برمی‌داشتم و بقیه رو سوغات می‌دادم به فامیل. اون موقع پارچه‌ی چیت خیلی هوادار داشت، محبوب بود. من اغلب به دیگران پارچه هدیه می‌دادم. برای تولد و عقد و هر مراسمی همیشه پارچه چیت می‌دادم. _بیرون اومدن از کارخونه سخت بود؟ نه، براش ذوق داشتم. از یه نقطه شروع کرده بودم و حالا رسیده بودم به نقطه‌ی پایان. یه روز قبل اینکه از کارخونه بیرون بیام، همکارام که در واقع دوستای صمیمیم بودن، گفتن باید به ما شام بدی. آقایون هم گفتن باید سور بدی. یه دیگ به چه بزرگی گذاشتیم پشت وانت و بردیم کارخونه و آبگوشت بارگذاشتیم. شیفتم که تموم شد تموم قسمت رو شام دادم. همکارام هم تا دم در کارخونه بدرقه‌ام کردن. حلقه‌ی گل انداختن دور گردنم. *وقتی داشتم از کارخونه بیرون می‌اومدم، در و دیوارش رو بوسیدم. بهش گفتم من هر چی دارم از تو دارم، حلالم کن که دارم میرم.* به کارخونه گفتم تا زنده هستم از تو دارم. از در که بیرون می‌اومدم صلوات فرستادن. اشکام ریخت. کارخونه که بودم واقعاً به من خوش می‌گذشت. سختی هم داشت اما اون لحظه‌ای که با همکارت می‌شستی سر سفره، اون لحظه‌ای که کنارش چای می‌خوردی، خیلی شیرین بود. کار به زندگیت تنوع می‌داد. تازه احساس قدرت هم می‌کردی که کار می‌کنی و پول در میاری.