بریده‌ای از کتاب جای خالی سلوچ اثر محمود دولت آبادی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 28

مرگان در هر قدمی که برمیداشت، هر نفسی که از سلوچ دورتر می‌شد، احساس می‌کرد بار دیگر هزار فرسنگ به او نزدیک و نزدیک تر می‌شود. چه‌قدر دور؛ چه قدر دور از هم شب و روز گذرانده بودند. آی... که زندگانی چه‌جور تلف می‌شود!

مرگان در هر قدمی که برمیداشت، هر نفسی که از سلوچ دورتر می‌شد، احساس می‌کرد بار دیگر هزار فرسنگ به او نزدیک و نزدیک تر می‌شود. چه‌قدر دور؛ چه قدر دور از هم شب و روز گذرانده بودند. آی... که زندگانی چه‌جور تلف می‌شود!

23

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.