بریدهای از کتاب شاید عروس دریایی اثر آلی بنجامین
1403/6/31
صفحۀ 17
اولين فكرى كه به ذهنم رسيد،اين بود كه چقدر عجيب است .چرا او نام خانوادگى فرنى را گفت؟ يادم نمی آيد مادر تابه حال فامیلی ات را گفته باشـد، تو هميشه برايش فرنى بوده ای . وبعد كلماتى راكه به دنبال اسم تو گفت، متوجه شدم. غرق شد . او گفت تو غرق شده ای . مادر ادامه داد:((رفته بود سفر.)) ومن ديدم چقدر آرام است و شانه هايش اصلا نمى لرزند .((رفته بود كنار ساحل.)) وبعد انگار بخواهد به روشن تر شدن حرفهايش كمک كند، گفت:(( توى مری لند.)) اما معلوم است که حرفهايش برايم بی معنا بود. هزاردليل براى آن وجود دارد . معنا نداشـت، چون مدت زيادى از ديدن تو نگذشته بود وتو به اندازه ى بقيه زنده بودى . معنا نداشت، جون تو شناور خوبى بودى؛ حتى از من هم بهتر . معنا نداشت، چون قرار نبود همه چيز اين طور تمام شود. هيچ چيز نبايد این طور تمام شود . اما باوجود این، مادر روبه روى من ايستاده بود و اين حرفهایش ازدهانش بیرون مى آمد؛ و اگر حرفهايش درست بود، اگر چيزهايى كه به من می گفت واقعيت داشت، معنايش اين بود كه آخرين بارى كه تو را ديدم، وقتى روز آخر كلاس ششم با گريه در راهرو راه مى رفتى و ساک لباس هاى خيست را با خود مى كشيدى، آخرين دفعه اى بود كه تو را مى دیدم . من به مادر خيره شدم و گفتم:((نه،درست نيست.)) تو نمرده بودى، نمى توانستى بميرى، مطمئن بودم . مادر مى خواست چيزى بگويد، اما بشيمان شد . من با صداى بلندترى تكرار كردم:(( نه، درست نيست.))
اولين فكرى كه به ذهنم رسيد،اين بود كه چقدر عجيب است .چرا او نام خانوادگى فرنى را گفت؟ يادم نمی آيد مادر تابه حال فامیلی ات را گفته باشـد، تو هميشه برايش فرنى بوده ای . وبعد كلماتى راكه به دنبال اسم تو گفت، متوجه شدم. غرق شد . او گفت تو غرق شده ای . مادر ادامه داد:((رفته بود سفر.)) ومن ديدم چقدر آرام است و شانه هايش اصلا نمى لرزند .((رفته بود كنار ساحل.)) وبعد انگار بخواهد به روشن تر شدن حرفهايش كمک كند، گفت:(( توى مری لند.)) اما معلوم است که حرفهايش برايم بی معنا بود. هزاردليل براى آن وجود دارد . معنا نداشـت، چون مدت زيادى از ديدن تو نگذشته بود وتو به اندازه ى بقيه زنده بودى . معنا نداشت، جون تو شناور خوبى بودى؛ حتى از من هم بهتر . معنا نداشت، چون قرار نبود همه چيز اين طور تمام شود. هيچ چيز نبايد این طور تمام شود . اما باوجود این، مادر روبه روى من ايستاده بود و اين حرفهایش ازدهانش بیرون مى آمد؛ و اگر حرفهايش درست بود، اگر چيزهايى كه به من می گفت واقعيت داشت، معنايش اين بود كه آخرين بارى كه تو را ديدم، وقتى روز آخر كلاس ششم با گريه در راهرو راه مى رفتى و ساک لباس هاى خيست را با خود مى كشيدى، آخرين دفعه اى بود كه تو را مى دیدم . من به مادر خيره شدم و گفتم:((نه،درست نيست.)) تو نمرده بودى، نمى توانستى بميرى، مطمئن بودم . مادر مى خواست چيزى بگويد، اما بشيمان شد . من با صداى بلندترى تكرار كردم:(( نه، درست نيست.))
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.