بریدهای از کتاب سه کتاب: مثل همه ی عصرها، طعم گس خرمالو، یک روز مانده به عید پاک اثر زویا پیرزاد
1403/6/5
صفحۀ 77
مادرم میگفت « خدا را شکر کن مجبور نیستی با چوبک و آب سرد رخت چنگ بزنی.» و من فکر میکردم کاش آدم همیشه چیزی برای چنگ زدن داشته باشد. رخت یا نردههای طلایی یک ضریح، شغلی در اداره، امید به ترفیع،...، بچهها چاق با کارنامههای پر از نمرهی بیست، دوستانی که بشود با آنها درباره روش درست جا انداختن فسنجان حرف زد یا پشت سر دوستان دیگر غیبت کرد.
مادرم میگفت « خدا را شکر کن مجبور نیستی با چوبک و آب سرد رخت چنگ بزنی.» و من فکر میکردم کاش آدم همیشه چیزی برای چنگ زدن داشته باشد. رخت یا نردههای طلایی یک ضریح، شغلی در اداره، امید به ترفیع،...، بچهها چاق با کارنامههای پر از نمرهی بیست، دوستانی که بشود با آنها درباره روش درست جا انداختن فسنجان حرف زد یا پشت سر دوستان دیگر غیبت کرد.
(0/1000)
کیمیا هلشی
1403/6/7
1