بریدهای از کتاب آخرین روز یک محکوم به همراه کلود بی نوا اثر ویکتور هوگو
1403/6/6
صفحۀ 100
کاش مرا با قلبی تپنده و در حالی که سراپا از شدت ترس میلرزم نزد او میبردند و در آغوشش میانداختند.من در برابرش به زانو در میآمدم.او برام میگریست و هر دو میگریستیم.بعد او حرف میزد و من تسلی و آرامش مییافتم.التهاب و تشویش قلبم را درون قلب او خالی میکردم و آن وقت اون روح مرا میگرفت و من خدای او را.
کاش مرا با قلبی تپنده و در حالی که سراپا از شدت ترس میلرزم نزد او میبردند و در آغوشش میانداختند.من در برابرش به زانو در میآمدم.او برام میگریست و هر دو میگریستیم.بعد او حرف میزد و من تسلی و آرامش مییافتم.التهاب و تشویش قلبم را درون قلب او خالی میکردم و آن وقت اون روح مرا میگرفت و من خدای او را.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.