بریده‌ای از کتاب شش کلاغ اثر لی باردوگو

Aurora

Aurora

1403/11/19

بریدۀ کتاب

صفحۀ 451

کز به او گفته بود:«نباید با کلاغ ها دوست شی.» اینژ پرسیده بود:«چرا؟» کز اولین چیزی که به ذهنش رسیده بود را به زبان اورده بود:«ادب و نزاکت ندارن.» «توهم نداری، کز» و خندیده بود. کز اگر می‌توانست خنده‌اش را داخل یک بطری بریزد و هر شب با آن مست شود، حتما این کار را می‌کرد.

کز به او گفته بود:«نباید با کلاغ ها دوست شی.» اینژ پرسیده بود:«چرا؟» کز اولین چیزی که به ذهنش رسیده بود را به زبان اورده بود:«ادب و نزاکت ندارن.» «توهم نداری، کز» و خندیده بود. کز اگر می‌توانست خنده‌اش را داخل یک بطری بریزد و هر شب با آن مست شود، حتما این کار را می‌کرد.

8

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.