بریده‌ای از کتاب درسو اوزالا اثر ولادیمیر آرسنیف

علیرضا

علیرضا

1404/4/12

بریدۀ کتاب

صفحۀ 3

وقتی به کنارش رسیدم کلاه و تفنگش روی زمین قرار داشت و چشمان بی فروغش به فضا دوخته شده بود، با دست آهسته به شانه اش زدم . درسو از جا پرید و شروع به صحبت کرد . تند و یکریز حرف می زد : قبلاً هیچ کس حیوان را اول پیدا نکرد، فقط من من همیشه تیر انداخت شکار را کشت گلوله من هرگز خطا نکرد حالا من پنجاه و هشت سال است . چشم من خوب نیست نتوانست دید؛ به آهو تیر انداخت نخورد ، به درخت تیر انداخت ، نخورد . من نخواست برای چینی ها کار کرد، کار آنها را ندانست . حالا من چکار کرد ؟ دریافتم که چه شوخی نابجایی کرده ام برای او مردی جنگلی که زندگیش را از راه شکار می گذراند کم سویی چشم همسان مرگ بود . این فاجعه از آن رو غمبار تر می شد که درسو در دنیا تک و تنها بود . به کجا پناه ببرد ؟ چه کاری از او بر می آید ؟ سر خسته و از کارافتاده اش را کجا به زمین بگذارد ؟

وقتی به کنارش رسیدم کلاه و تفنگش روی زمین قرار داشت و چشمان بی فروغش به فضا دوخته شده بود، با دست آهسته به شانه اش زدم . درسو از جا پرید و شروع به صحبت کرد . تند و یکریز حرف می زد : قبلاً هیچ کس حیوان را اول پیدا نکرد، فقط من من همیشه تیر انداخت شکار را کشت گلوله من هرگز خطا نکرد حالا من پنجاه و هشت سال است . چشم من خوب نیست نتوانست دید؛ به آهو تیر انداخت نخورد ، به درخت تیر انداخت ، نخورد . من نخواست برای چینی ها کار کرد، کار آنها را ندانست . حالا من چکار کرد ؟ دریافتم که چه شوخی نابجایی کرده ام برای او مردی جنگلی که زندگیش را از راه شکار می گذراند کم سویی چشم همسان مرگ بود . این فاجعه از آن رو غمبار تر می شد که درسو در دنیا تک و تنها بود . به کجا پناه ببرد ؟ چه کاری از او بر می آید ؟ سر خسته و از کارافتاده اش را کجا به زمین بگذارد ؟

16

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.