بریدۀ کتاب
1403/8/16
صفحۀ 53
سرباز از خیمه های سوخته می گفت و طمع ساربان به انگشتر حسین. از ناله ی دخترکان کوچک و دویدنشان بر روی خارهای صحرا. من هم متعجب به سربازی نگاه می کردم که دیگر خودش هم باور نداشت که به حضورش در نینوا باید افتخار کند یا نه.
سرباز از خیمه های سوخته می گفت و طمع ساربان به انگشتر حسین. از ناله ی دخترکان کوچک و دویدنشان بر روی خارهای صحرا. من هم متعجب به سربازی نگاه می کردم که دیگر خودش هم باور نداشت که به حضورش در نینوا باید افتخار کند یا نه.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.