بریده‌ای از کتاب وانیل و شکلات اثر ازووا کاساتی مودینیانی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 288

میدانی روز ازدواج‌مان چه اتفاقی افتاد؟ داشتیم برای ماه عسل حرکت می‌کردیم، بلیت‌ها را در دست من گذاشت و گفت "تو هدایتم کن، مثل اینکه تو مادرم باشی و من پسرت" من با غرور لبخند زدم زیرا او زندگیش را در دستان من قرار داده بود. نمی‌دانستم که با دست خودم گور خودم را می‌کَنَم!

میدانی روز ازدواج‌مان چه اتفاقی افتاد؟ داشتیم برای ماه عسل حرکت می‌کردیم، بلیت‌ها را در دست من گذاشت و گفت "تو هدایتم کن، مثل اینکه تو مادرم باشی و من پسرت" من با غرور لبخند زدم زیرا او زندگیش را در دستان من قرار داده بود. نمی‌دانستم که با دست خودم گور خودم را می‌کَنَم!

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.