بریده‌ای از کتاب مهری: داستان سروهای سربلند اثر فاطمه غلامی

آلما

آلما

1404/1/9

بریدۀ کتاب

صفحۀ 183

پدرت مشتش را به سمت من گرفت انگشتانش را باز کرد و :گفت این انگشتر مرتضی ست درسته؟ اون رو برای تو فرستاده تو تنها کسی بودی که شهادتش رو... خودش بود انگشتر تو .بود مگر میشد نشناسمش خودم برایت انتخاب کردم وقتی برای اولین بار به مشهد رفتیم درست جلوی حرم از مغازه ای کوچک خریدیم و قول دادی هر وقت به آن نگاه میکنی مرا به خاطر بیاوری ولی قرار بود آن را از خودت جدا نکنی میدانم تو زیر قولت نمیزنی این بار هم حتما برای دلگرمی من نشانه .فرستادی چه معامله زیبایی چه بده و بستان شیرینی انگشتر در برابر انگشتر

پدرت مشتش را به سمت من گرفت انگشتانش را باز کرد و :گفت این انگشتر مرتضی ست درسته؟ اون رو برای تو فرستاده تو تنها کسی بودی که شهادتش رو... خودش بود انگشتر تو .بود مگر میشد نشناسمش خودم برایت انتخاب کردم وقتی برای اولین بار به مشهد رفتیم درست جلوی حرم از مغازه ای کوچک خریدیم و قول دادی هر وقت به آن نگاه میکنی مرا به خاطر بیاوری ولی قرار بود آن را از خودت جدا نکنی میدانم تو زیر قولت نمیزنی این بار هم حتما برای دلگرمی من نشانه .فرستادی چه معامله زیبایی چه بده و بستان شیرینی انگشتر در برابر انگشتر

21

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.