بریده‌ای از کتاب سمفونی مردگان اثر عباس معروفی

سمیرا

سمیرا

1404/4/16 - 22:12

بریدۀ کتاب

صفحۀ 168

پدر فریاد زد :((وقاحت را می بینی؟))پاشد و راه افتاد.در طول اتاق می رفت و می آمد.گفت :((این آخرین حرف من بود.از این به بعد ما هیچ حقی به هم نداریم.این یک اتمام حجت است،آیدین.)) لحظه ای در سکوت قدم زد و گفت:((تو دنبال چی می گردی؟)) ((دنبال خودم.)) ((گم شو)) :)

پدر فریاد زد :((وقاحت را می بینی؟))پاشد و راه افتاد.در طول اتاق می رفت و می آمد.گفت :((این آخرین حرف من بود.از این به بعد ما هیچ حقی به هم نداریم.این یک اتمام حجت است،آیدین.)) لحظه ای در سکوت قدم زد و گفت:((تو دنبال چی می گردی؟)) ((دنبال خودم.)) ((گم شو)) :)

24

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.