بریده‌ای از کتاب حوض شربت اثر مریم قربان زاده

حوض شربت
بریدۀ کتاب

صفحۀ 14

● اسماعیل همه ی راه مسجد تا خانه را به این فکر می‌کرد که مادرش را چگونه راضی کند. خودش طلبه شدن و لباس روحانیت را دوست داشت، اما دیگران او را برای طلبه شدن حیف می‌دانستند!‌ این پسرک زیرک و با استعداد باید مهندس یا دکتر میشد، تا مقام و منصبی بگیرد و حقوقی دریافت کند و از رنج فقر خانواده اش بکاهد. ● فاطمه با شنیدن این خواسته ی اسماعیل، رو ترش کرد : 《من یک عمر برای تو زحمت کشیدم. از نان شب و چاشت روزمان زدم تا تو به مدرسه بروی، درس بخوانی و حقوق بگیر شوی و به زندگی ما کمک کنی. حالا می‌خواهی طلبه شوی؟! 》 صحبت با مادر فایده ای نداشت. اسماعیل بغض کرده و ناامید، افطار نکرده و دل شکسته خوابید. خوابی با قطره های اشک... . ● فاطمه دلش نمی آمد پسرش سحری نخورده روزه بگیرد. بیدارش کرد تا کنار او و خواهرش شهربانو لقمه ای بخورد و روزه را تاب بیاورد. هرچند هنوز روزه به اسماعیل تکلیف نشده بود اما او روزه میگرفت. ● لحن و نگاه مادر فرق کرده بود. قبل از اذان رو به اسماعیل گفت: 《 برو خدمت حاج شیخ و بگو مادرم راضی است. برو طلبه بشو 》 فاطمه نگفت آن شب خواب عجیبی دیده است. در خواب، بانویی بلند بالا لباسی به او داد و گفت این عبا مال اسماعیل است، بدهید بپوشد. فاطمه قبول نکرد : 《 اسماعیلِ ما چنین لباسی ندارد 》. بانو دوباره تکرار کرد : 《 نه! این لباس اوست، بدهید بپوشد 》 { صفحه ۱۴ و ۱۵ کتاب }

● اسماعیل همه ی راه مسجد تا خانه را به این فکر می‌کرد که مادرش را چگونه راضی کند. خودش طلبه شدن و لباس روحانیت را دوست داشت، اما دیگران او را برای طلبه شدن حیف می‌دانستند!‌ این پسرک زیرک و با استعداد باید مهندس یا دکتر میشد، تا مقام و منصبی بگیرد و حقوقی دریافت کند و از رنج فقر خانواده اش بکاهد. ● فاطمه با شنیدن این خواسته ی اسماعیل، رو ترش کرد : 《من یک عمر برای تو زحمت کشیدم. از نان شب و چاشت روزمان زدم تا تو به مدرسه بروی، درس بخوانی و حقوق بگیر شوی و به زندگی ما کمک کنی. حالا می‌خواهی طلبه شوی؟! 》 صحبت با مادر فایده ای نداشت. اسماعیل بغض کرده و ناامید، افطار نکرده و دل شکسته خوابید. خوابی با قطره های اشک... . ● فاطمه دلش نمی آمد پسرش سحری نخورده روزه بگیرد. بیدارش کرد تا کنار او و خواهرش شهربانو لقمه ای بخورد و روزه را تاب بیاورد. هرچند هنوز روزه به اسماعیل تکلیف نشده بود اما او روزه میگرفت. ● لحن و نگاه مادر فرق کرده بود. قبل از اذان رو به اسماعیل گفت: 《 برو خدمت حاج شیخ و بگو مادرم راضی است. برو طلبه بشو 》 فاطمه نگفت آن شب خواب عجیبی دیده است. در خواب، بانویی بلند بالا لباسی به او داد و گفت این عبا مال اسماعیل است، بدهید بپوشد. فاطمه قبول نکرد : 《 اسماعیلِ ما چنین لباسی ندارد 》. بانو دوباره تکرار کرد : 《 نه! این لباس اوست، بدهید بپوشد 》 { صفحه ۱۴ و ۱۵ کتاب }

3

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.