بریده‌ای از کتاب به امید دلبستم اثر لنکالی

parniya

parniya

1404/6/18

بریدۀ کتاب

صفحۀ 41

+حالا میتونم داستان هاتو بخونم؟ ـ من داستان نمی‌نویسم. "هیچ یک از این حرف های نئو تا به حال این چنین قلبم را نشکسته بودند.دلم میگیرد،حتی اگر مال من نباشند.یک بار در گوشه یکی از صفحاتش خواندم:``کاغذ قلب من است، قلم ها رگ های من هستند،آنها کلماتی که دزدیدم را برمیگردانند و به صفحه ای که ترسیم کرده ام حیات میبخشند.`` اگر این درست باشد،یه قبرستان تنها چیزی است که از قلب نئو باقی مانده وقلبش حالا مثل یک جنازه وسط اتاقش افتاده."

+حالا میتونم داستان هاتو بخونم؟ ـ من داستان نمی‌نویسم. "هیچ یک از این حرف های نئو تا به حال این چنین قلبم را نشکسته بودند.دلم میگیرد،حتی اگر مال من نباشند.یک بار در گوشه یکی از صفحاتش خواندم:``کاغذ قلب من است، قلم ها رگ های من هستند،آنها کلماتی که دزدیدم را برمیگردانند و به صفحه ای که ترسیم کرده ام حیات میبخشند.`` اگر این درست باشد،یه قبرستان تنها چیزی است که از قلب نئو باقی مانده وقلبش حالا مثل یک جنازه وسط اتاقش افتاده."

9

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.