بریده‌ای از کتاب مثل همه ی عصرها اثر زویا پیرزاد

بریدۀ کتاب

صفحۀ 11

من و درخت چنار روبه‌روی پنجره باهم دوست بودیم‌. درخت چنار هم مثل من از رفتن‌ها سر در نمی‌آورد. همیشه از یکدیگر می‌پرسیدیم "آدم‌ها چرا می‌روند؟ دنبال چه می‌روند؟ کجا می‌روند؟ درخت چنار می‌گفت: اگر تکه زمینی باشد که بشود در آن ریشه دواند، دیگر غمی نخواهد بود.

من و درخت چنار روبه‌روی پنجره باهم دوست بودیم‌. درخت چنار هم مثل من از رفتن‌ها سر در نمی‌آورد. همیشه از یکدیگر می‌پرسیدیم "آدم‌ها چرا می‌روند؟ دنبال چه می‌روند؟ کجا می‌روند؟ درخت چنار می‌گفت: اگر تکه زمینی باشد که بشود در آن ریشه دواند، دیگر غمی نخواهد بود.

246

16

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.