بریدهای از کتاب ذوالفقار: برش هایی از خاطرات شفاهی حاج قاسم سلیمانی اثر علی اکبری مزدآبادی
1403/1/20
صفحۀ 96
ما با احمد خیلی رفیق بودیم من نمیدانم احمد بیشتر من را دوست داشت یا من بیشتر او را دوست داشتم همیشه در ذهنم این بود که ای کاش میشد من یک طوری به احمد ثابت کنم که من چقدر دوستش دارم فکر میکردم بهترین چیزی که میتواند این را ثابت کند این باشد که مثلا من یک کلیه ام را به او بدهم
ما با احمد خیلی رفیق بودیم من نمیدانم احمد بیشتر من را دوست داشت یا من بیشتر او را دوست داشتم همیشه در ذهنم این بود که ای کاش میشد من یک طوری به احمد ثابت کنم که من چقدر دوستش دارم فکر میکردم بهترین چیزی که میتواند این را ثابت کند این باشد که مثلا من یک کلیه ام را به او بدهم
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.