بریدهای از کتاب یک بعلاوه یک اثر جوجو مویز
1404/5/8
صفحۀ 276
چون میدانست وقتی مادرت تو را محکم به آغوشش نگیرد یا دائم به تو نگوید که باارزشترین موجود زندگیاش هستی، یا حتی به حضورت در خانه بیتوجه باشد، چیزی درونت اتفاق میافتد: بخش کوچکی از وجود تو مهروموم میشود. تو دیگر به اون نیاز نداری. در واقع به هیچکس نیاز نداری. و بعد منتظر میمانی؛ حتی بدون اینکه خودت متوجه باشی. منتظری تا کسی به تو نزدیک شود و چیزی را که دوست ندارد در تو ببیند، چیزی که ابتدا در تو ندیده بود، و مثل مه دریا سرد شود و محو گردد. چون قطعا چیزی این وسط اشتباه است، نیست؟ حالا که حتی مادر خودت به تو عشقی ندارد.
چون میدانست وقتی مادرت تو را محکم به آغوشش نگیرد یا دائم به تو نگوید که باارزشترین موجود زندگیاش هستی، یا حتی به حضورت در خانه بیتوجه باشد، چیزی درونت اتفاق میافتد: بخش کوچکی از وجود تو مهروموم میشود. تو دیگر به اون نیاز نداری. در واقع به هیچکس نیاز نداری. و بعد منتظر میمانی؛ حتی بدون اینکه خودت متوجه باشی. منتظری تا کسی به تو نزدیک شود و چیزی را که دوست ندارد در تو ببیند، چیزی که ابتدا در تو ندیده بود، و مثل مه دریا سرد شود و محو گردد. چون قطعا چیزی این وسط اشتباه است، نیست؟ حالا که حتی مادر خودت به تو عشقی ندارد.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.