بریده‌ای از کتاب کوچه پروانه ها: خاطرات زندگی سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری اثر اصغر فکوری

سیتا

سیتا

1403/4/18

بریدۀ کتاب

صفحۀ 128

یکی از شب‌های ماه مبارک رمضان نشستیم و از هر دری صحبت کردیم و بنده گفتم آقای مغفوری شما فکر می‌کنی تا چه حد خدا را می‌شناسی؟ یا چقدر به او اعتقاد داری؟ مثلاً حاضری برای رضای خدا خودت را در میان جمعی خوار و خفیف کنی؟ تبسمی روی لبش نشست و از این سوال به فکر فرو رفت. بعد بی آنکه بخواهد ریا کند در چشم ها من خیره شد و گفت: وقتی برای خدا عملی را انجام می‌دهی خفت و خواری وجود ندارد، حالا که سوال کردی، باید بگویم بله حاضرم.

یکی از شب‌های ماه مبارک رمضان نشستیم و از هر دری صحبت کردیم و بنده گفتم آقای مغفوری شما فکر می‌کنی تا چه حد خدا را می‌شناسی؟ یا چقدر به او اعتقاد داری؟ مثلاً حاضری برای رضای خدا خودت را در میان جمعی خوار و خفیف کنی؟ تبسمی روی لبش نشست و از این سوال به فکر فرو رفت. بعد بی آنکه بخواهد ریا کند در چشم ها من خیره شد و گفت: وقتی برای خدا عملی را انجام می‌دهی خفت و خواری وجود ندارد، حالا که سوال کردی، باید بگویم بله حاضرم.

5

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.