بریدهای از کتاب مردی به نام اوه اثر فردریک بکمن
1403/2/9
صفحۀ 325
دوست داشتن یک نفر مثه این میمونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. اولش آدم عاشق همه چیز های جدید میشه هر روز صبح از چیزای جدیدی شگفت زده میشه که یهو مال خودش شدن و مدام میترسه یکی بیاد توی خونه و بهش بگه یه اشتباه بزرگ کرده و اصلا نمی تونسته پیش بینی کنه یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب میشه، چوب هاش در هر گوشه و کناری ترک میخورن و آدم کم کم عاشق خرابی های خونه میشه. آدم از همه سوراخ و سنبه ها و چم و خم هاش خبر داره. آدم میدونه وقتی هوا سرد میشه باید چیکار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه. کدوم قطعه های کفپوش تاب میخوره وقتی آدم پا رو شون میزاره و چه جوری باید در کمد های لباس را باز کنه که صدا نده و همه اینها رازهای کوچکی هستند که دقیقاً باعث میشن حس کنی تو خونه خودت هستی.
دوست داشتن یک نفر مثه این میمونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. اولش آدم عاشق همه چیز های جدید میشه هر روز صبح از چیزای جدیدی شگفت زده میشه که یهو مال خودش شدن و مدام میترسه یکی بیاد توی خونه و بهش بگه یه اشتباه بزرگ کرده و اصلا نمی تونسته پیش بینی کنه یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب میشه، چوب هاش در هر گوشه و کناری ترک میخورن و آدم کم کم عاشق خرابی های خونه میشه. آدم از همه سوراخ و سنبه ها و چم و خم هاش خبر داره. آدم میدونه وقتی هوا سرد میشه باید چیکار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه. کدوم قطعه های کفپوش تاب میخوره وقتی آدم پا رو شون میزاره و چه جوری باید در کمد های لباس را باز کنه که صدا نده و همه اینها رازهای کوچکی هستند که دقیقاً باعث میشن حس کنی تو خونه خودت هستی.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.