بریدهای از کتاب سال بلوا اثر عباس معروفی
1404/3/8
صفحۀ 272
از زمانی که او را گم کردم از زمانی که دانستم مزه مرگ به تلخی اخم و عصبانیت حسیناست و از زمانی که به تماشای مرده ها در گورستان رفتم و دیدم که زنده ها چه میکنند و چطور مرده را می شوند، در گور میگذارند دعا میخوانند خلقت را به شهادت میگیرند رویشان را پس می زنند پنبه ها را از روی صورت و از توی دهنشان برمی دارند، بر آن صورت های سرد و بی خون که در زمان یخ زده بود، مشتی خاک می پاشند، و بعد شیون زنده ها، آن وقت گورکن ها بی توجه به گریه زنده ها، خشت های بزرگ را میگذاشتند و ا آن همه خاک می ریختند تمامی اینها مرا وا می داشت که او را بپرستم ،بنوشم ،ببلعم، شیشه شوم و مثل نور از خود عبورش دهم گاه برای ماندن کنار او التماس هم بكنم، دروغ هم بگویم، بی پروا باشم و هرچه میخواهم از او بخواهم، بی هیچ غروری، انگار که قرار نبوده من ملکه این سرزمین باشم.
از زمانی که او را گم کردم از زمانی که دانستم مزه مرگ به تلخی اخم و عصبانیت حسیناست و از زمانی که به تماشای مرده ها در گورستان رفتم و دیدم که زنده ها چه میکنند و چطور مرده را می شوند، در گور میگذارند دعا میخوانند خلقت را به شهادت میگیرند رویشان را پس می زنند پنبه ها را از روی صورت و از توی دهنشان برمی دارند، بر آن صورت های سرد و بی خون که در زمان یخ زده بود، مشتی خاک می پاشند، و بعد شیون زنده ها، آن وقت گورکن ها بی توجه به گریه زنده ها، خشت های بزرگ را میگذاشتند و ا آن همه خاک می ریختند تمامی اینها مرا وا می داشت که او را بپرستم ،بنوشم ،ببلعم، شیشه شوم و مثل نور از خود عبورش دهم گاه برای ماندن کنار او التماس هم بكنم، دروغ هم بگویم، بی پروا باشم و هرچه میخواهم از او بخواهم، بی هیچ غروری، انگار که قرار نبوده من ملکه این سرزمین باشم.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.