بریدهای از کتاب خال سیاه عربی اثر حامد عسکری
1404/3/23
صفحۀ 2
دروازه های تونل بتن مسطح است، با سطحی یکدست و صیقلی که بر آن بر اثر رفت و آمدِ ماشین، دوده ای سیاه و کربنی نشسته و همین شده بستری برای ارضای میل جاودانگی انسان. حاجی های خوشمزه هرکسی چیزی با انگشت روی دیواره ی تونل نوشته و اسمی از خودش یا عزیزی در خاطرش، بر دیواره ی تونل حک کرده است... یک چیزی توی سرم وول می خورد. یک سطح دوده ی تمیز پیدا می کنم و سر می گردانم و خوش خط و با سلیقه می نویسم: «فقط حیدر امیرالمومنین است». از دیوار فاصله می گیرم و به تماشای نام زیبایش. سیر نگاه نامش نشده ام که مردی کپل و و قد کوتاه، عصبانی وارد زاویه ی دیدم می شود و یک چیزهایی می گوید. دستش به جایی که نوشته ام، نمی رسد. هی می پرد و در هر پرش، دستش را مثل برف پاک کنِ جیغ جیغوی ماشین یک حرکت می دهد و امیرالمؤمنین را پاک می کند. نخودی می خندم. تمام هیکلش دوده ی خالی شده. دشداشه ی سفیدش را باید بیاندازد توی آشغالی. دست هایش مثل دست های کارگران معدن زغال سنگ، سیاه شده. بعد به عربی یک چیزهایی می گوید که احتمالاً فحش است و ان شاالله به من. مرد کپل توی جمعیت گم میشود و میرود. زل میزنم به امیرالمومنینِ پاکشده. بغض دارم و میخندم. با خودم می گویم همه ی تاریخ همین بوده. در طول تاریخ هرکس با تو و بچه هایت درافتاده، رو سیاهی اش به خودش مانده. امیرالمؤمنین نصفه نیمه را مرمت می کنم و از دور، کفِ دستم یک بوسه می کارم و فوت می کنم سمت نامش که پروانه شود برود بنشیند روی لام علی...
دروازه های تونل بتن مسطح است، با سطحی یکدست و صیقلی که بر آن بر اثر رفت و آمدِ ماشین، دوده ای سیاه و کربنی نشسته و همین شده بستری برای ارضای میل جاودانگی انسان. حاجی های خوشمزه هرکسی چیزی با انگشت روی دیواره ی تونل نوشته و اسمی از خودش یا عزیزی در خاطرش، بر دیواره ی تونل حک کرده است... یک چیزی توی سرم وول می خورد. یک سطح دوده ی تمیز پیدا می کنم و سر می گردانم و خوش خط و با سلیقه می نویسم: «فقط حیدر امیرالمومنین است». از دیوار فاصله می گیرم و به تماشای نام زیبایش. سیر نگاه نامش نشده ام که مردی کپل و و قد کوتاه، عصبانی وارد زاویه ی دیدم می شود و یک چیزهایی می گوید. دستش به جایی که نوشته ام، نمی رسد. هی می پرد و در هر پرش، دستش را مثل برف پاک کنِ جیغ جیغوی ماشین یک حرکت می دهد و امیرالمؤمنین را پاک می کند. نخودی می خندم. تمام هیکلش دوده ی خالی شده. دشداشه ی سفیدش را باید بیاندازد توی آشغالی. دست هایش مثل دست های کارگران معدن زغال سنگ، سیاه شده. بعد به عربی یک چیزهایی می گوید که احتمالاً فحش است و ان شاالله به من. مرد کپل توی جمعیت گم میشود و میرود. زل میزنم به امیرالمومنینِ پاکشده. بغض دارم و میخندم. با خودم می گویم همه ی تاریخ همین بوده. در طول تاریخ هرکس با تو و بچه هایت درافتاده، رو سیاهی اش به خودش مانده. امیرالمؤمنین نصفه نیمه را مرمت می کنم و از دور، کفِ دستم یک بوسه می کارم و فوت می کنم سمت نامش که پروانه شود برود بنشیند روی لام علی...
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.