بریدهای از کتاب کالیگولا اثر آلبر کامو
1402/4/7
صفحۀ 1
من می دانستم نومیدی هست، اما نمی دانستم یعنی چه. من هم مثل همه خیال می کردم که نومیدی بیماری روح است. اما نه، بدن زجر می کشد. پوست تنم درد می کند، سینه ام، دست و پایم. سرم خالی است و دلم به هم می خورد. و از همه بدتر این طعمی است که در ذهنم است. نه خون است، نه مرگ، نه تب، اما همۀ اینها با هم. کافی است زبانم را تکان بدهم تا دنیا سیاه بشود و از همۀ موجودات نفرت کنم. چه سخت است، چه سخت است انسان بودن!
من می دانستم نومیدی هست، اما نمی دانستم یعنی چه. من هم مثل همه خیال می کردم که نومیدی بیماری روح است. اما نه، بدن زجر می کشد. پوست تنم درد می کند، سینه ام، دست و پایم. سرم خالی است و دلم به هم می خورد. و از همه بدتر این طعمی است که در ذهنم است. نه خون است، نه مرگ، نه تب، اما همۀ اینها با هم. کافی است زبانم را تکان بدهم تا دنیا سیاه بشود و از همۀ موجودات نفرت کنم. چه سخت است، چه سخت است انسان بودن!
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.