بریده‌ای از کتاب فرزند بی نهایت ؛ خاطرات خودگفته‌ شهید بهشتی اثر محسن ذوالفقاری

بریدۀ کتاب

صفحۀ 23

گاهی پیش می آمد که تیغ‌مان نمی‌برید و نهی از منکرمان پرزور نبود. مثلاً می دیدیم از مغازه ای صدای ترانه ای زشت و فسادآور می آید، آن وقت یک کدام از ما جلو می‌رفتیم و نصیحتش میکردیم مغازه دار می‌گفت: 《برو دنبال کارت! بذار به کسب و کارمون برسیم 》 برسیم.

گاهی پیش می آمد که تیغ‌مان نمی‌برید و نهی از منکرمان پرزور نبود. مثلاً می دیدیم از مغازه ای صدای ترانه ای زشت و فسادآور می آید، آن وقت یک کدام از ما جلو می‌رفتیم و نصیحتش میکردیم مغازه دار می‌گفت: 《برو دنبال کارت! بذار به کسب و کارمون برسیم 》 برسیم.

29

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.