بریدهای از کتاب نفرین بال سوخته: کابوس پرواز اثر زهرا افشار
1404/4/25
صفحۀ 228
چی به سرت اومده رایان؟ داری با خودت چیکار میکنی؟ کلافه و وحشت زده در جایش تکان خورد. دوست نداشت پروا را تنها بگذارد، اما باید به اتاقش برمیگشت. از اینکه کسی او را ببیند و به احساسات تازه به وجود آمده در قلبش پی ببرد، وحشت داشت. خوب فهمیده بود که افراد گروه پروا اصلاً آدم های ساده لوح و کم هوشی نیستند. بیشتر نگران بود که آوین بیدار شود و ببیند که پروا نیست و به دنبالش به اینجا بیاید و رایان را در آن حال ببیند. دوست نداشت تا وقتی که تکلیف همه چیز در قلب و ذهنش روشن نشده، کسی به چیزی شک کند. هنوز خیلی زود بود... رایان سرانگشتان لرزانش را به صورت پروا نزدیک کرد و چند تار موی خیس و عرق کرده که به چشمان پروا چسبیده بود را کنار زد. از جایش برخاست و بی صدا از اتاق بیرون رفت. پابرهنه بود و قدم هایش صدایی نداشت، اما حس می کرد که صدای کوبش قلبش در فضای تاریک عمارت پیچیده است...
چی به سرت اومده رایان؟ داری با خودت چیکار میکنی؟ کلافه و وحشت زده در جایش تکان خورد. دوست نداشت پروا را تنها بگذارد، اما باید به اتاقش برمیگشت. از اینکه کسی او را ببیند و به احساسات تازه به وجود آمده در قلبش پی ببرد، وحشت داشت. خوب فهمیده بود که افراد گروه پروا اصلاً آدم های ساده لوح و کم هوشی نیستند. بیشتر نگران بود که آوین بیدار شود و ببیند که پروا نیست و به دنبالش به اینجا بیاید و رایان را در آن حال ببیند. دوست نداشت تا وقتی که تکلیف همه چیز در قلب و ذهنش روشن نشده، کسی به چیزی شک کند. هنوز خیلی زود بود... رایان سرانگشتان لرزانش را به صورت پروا نزدیک کرد و چند تار موی خیس و عرق کرده که به چشمان پروا چسبیده بود را کنار زد. از جایش برخاست و بی صدا از اتاق بیرون رفت. پابرهنه بود و قدم هایش صدایی نداشت، اما حس می کرد که صدای کوبش قلبش در فضای تاریک عمارت پیچیده است...
وایولت
1404/4/25
2