بریده‌ای از کتاب شوهر آهو خانم اثر علی محمد افغانی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 259

در زندگی لحظاتی پیش می‌آید که انسان نه کسی را دوست دارد نه دلش می‌خواهد کسی او را دوست داشته باشد؛ از همه‌چیز و همه‌کس حتی از وجود خود بیزار است؛ مثل اینکه تمام نیروها و رشته‌های زندگی را از او بریده‌اند، نه میل کار کردن دارد نه اشتهای خوردن؛ دلش می‌خواهد خاموش و تنها در گوشه‌ای بنشیند و به نقطه ثابتی خیره شود؛ یا اینکه صورت اشک‌آلود خود را در متکا فروبرد و به هیچ‌چیز نیندیشد ..

در زندگی لحظاتی پیش می‌آید که انسان نه کسی را دوست دارد نه دلش می‌خواهد کسی او را دوست داشته باشد؛ از همه‌چیز و همه‌کس حتی از وجود خود بیزار است؛ مثل اینکه تمام نیروها و رشته‌های زندگی را از او بریده‌اند، نه میل کار کردن دارد نه اشتهای خوردن؛ دلش می‌خواهد خاموش و تنها در گوشه‌ای بنشیند و به نقطه ثابتی خیره شود؛ یا اینکه صورت اشک‌آلود خود را در متکا فروبرد و به هیچ‌چیز نیندیشد ..

18

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.