بریدهای از کتاب چراغ های آبی یوکوهاما اثر نیکولاس اوبرگون
1404/5/19
صفحۀ 470
" بچه که بودم، یه بار با بابام رفتم شکار گوزن. چند ساعت پشت بوتهها قایم شدیم تا بالاخره سروکلهی یکیشون پیدا شد. بابام شلیک کرد، ولی گوزن یه جوری پرید که انگار تیر از پشت رد شده بود. داد و بیدار راه انداختم که تیرت خطا رفت! تیرت خطا رفت! ولی بابام سرش رو تکون داد و به لکههای خون روی زمین اشاره کرد. رد خون رو گرفتیم و یادم نیست چقدر راه رفتیم. از چند تا زمین بزرگ رد شدیم. تا اون موقع نمیدونستم یه حیوون اینقدر میتونه خونریزی کنه و زنده بمونه. بالاخره جنازهش رو یه جا پیدا کردیم. بابام گفت: گوزن به هر حال وقتی صدای تیر رو بشنوه میپره. چون آخرین پیام مغز به بدنش اینه که فرار کن. بدن هم اطاعت میکنه، حتی اگه مرده باشه. " لحظهای به دستهای رنگ و رو رفته و پینه بستهاش نگاه کرد. " هنوزم گاهی یاد اون گوزن میافتم. بعد به خودم میگم انگار ما فرقی با اون گوزن نداریم. همهمون رو میگم. مدام داریم لاشهمون رو از اینور به اونور میکشیم، با اینکه خیلی وقته مردهایم و دیگه نمیتونیم کاریش بکنیم."
" بچه که بودم، یه بار با بابام رفتم شکار گوزن. چند ساعت پشت بوتهها قایم شدیم تا بالاخره سروکلهی یکیشون پیدا شد. بابام شلیک کرد، ولی گوزن یه جوری پرید که انگار تیر از پشت رد شده بود. داد و بیدار راه انداختم که تیرت خطا رفت! تیرت خطا رفت! ولی بابام سرش رو تکون داد و به لکههای خون روی زمین اشاره کرد. رد خون رو گرفتیم و یادم نیست چقدر راه رفتیم. از چند تا زمین بزرگ رد شدیم. تا اون موقع نمیدونستم یه حیوون اینقدر میتونه خونریزی کنه و زنده بمونه. بالاخره جنازهش رو یه جا پیدا کردیم. بابام گفت: گوزن به هر حال وقتی صدای تیر رو بشنوه میپره. چون آخرین پیام مغز به بدنش اینه که فرار کن. بدن هم اطاعت میکنه، حتی اگه مرده باشه. " لحظهای به دستهای رنگ و رو رفته و پینه بستهاش نگاه کرد. " هنوزم گاهی یاد اون گوزن میافتم. بعد به خودم میگم انگار ما فرقی با اون گوزن نداریم. همهمون رو میگم. مدام داریم لاشهمون رو از اینور به اونور میکشیم، با اینکه خیلی وقته مردهایم و دیگه نمیتونیم کاریش بکنیم."
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.