بریدهای از کتاب بندها اثر دومنیکو استارنونه
1404/3/29
صفحۀ 141
ساندرو چندماه پیش ۱۳ سالش شده بود. این هارا یادم میآید؛ چون با مامان برایش کیکی پخته بودیم و او هم جلوی شمع های روشن گفته بود که اگر بتواند همهٔ شمع هارا با یک فوت خاموش کند، دلش میخواهد یک آرزویش برآورده شود. مادر از او پرسیده بود: «چه آرزویی؟». جواب داده بود: « بابا را ببینم».
ساندرو چندماه پیش ۱۳ سالش شده بود. این هارا یادم میآید؛ چون با مامان برایش کیکی پخته بودیم و او هم جلوی شمع های روشن گفته بود که اگر بتواند همهٔ شمع هارا با یک فوت خاموش کند، دلش میخواهد یک آرزویش برآورده شود. مادر از او پرسیده بود: «چه آرزویی؟». جواب داده بود: « بابا را ببینم».
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.