بریدهای از کتاب شب های روشن اثر فیودور داستایفسکی
7 روز پیش
صفحۀ 23
به نظرم میرسید که همه ی خلق خدا بلند شده و راه ییلاق پیش گرفته اند و کاروان کاروان از شهر فرار و به ییلاق مهاجرت میکنند به نظرم می آمد که چیزی نمانده است که پترزبورگ به خلوتی صحرا شود، به طوری که عاقبت دلم غرق غصه میشد، آزرده میشدم و خجالت میکشیدم. من جایی نداشتم بروم و کاری هم نداشتم که برای آن پترزبورگ را ترک کنم. حاضر بودم که همراه هر یک از این گاری ها بروم، با هریک از این آقایان محترم و خوش سر و پز سوار کالسکه بشوم و شهر را ترک کنم اما هیچکس، مطلقا هیچکس، دعوتم نمیکرد؛ انگاری همه فراموشم کرده بودند، مثل این بود که همه شان مرا حقیقتا بیگانه میشمردند...!
به نظرم میرسید که همه ی خلق خدا بلند شده و راه ییلاق پیش گرفته اند و کاروان کاروان از شهر فرار و به ییلاق مهاجرت میکنند به نظرم می آمد که چیزی نمانده است که پترزبورگ به خلوتی صحرا شود، به طوری که عاقبت دلم غرق غصه میشد، آزرده میشدم و خجالت میکشیدم. من جایی نداشتم بروم و کاری هم نداشتم که برای آن پترزبورگ را ترک کنم. حاضر بودم که همراه هر یک از این گاری ها بروم، با هریک از این آقایان محترم و خوش سر و پز سوار کالسکه بشوم و شهر را ترک کنم اما هیچکس، مطلقا هیچکس، دعوتم نمیکرد؛ انگاری همه فراموشم کرده بودند، مثل این بود که همه شان مرا حقیقتا بیگانه میشمردند...!
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.