بریدهای از کتاب سفر به انتهای شب اثر لویی فردینان سلین
1404/6/14
صفحۀ 305
آب به سمتی که ماهیگیرها ایستاده بودند سر میکوبید و من به تماشاشان نشستم. راستش من هم درست مثل آنها عجلهای نداشتم. انگار که درست به لحظهای یا شاید سنی رسیده بودم که آدم در آن خوب میداند که با گذشت هر ساعت چه چیزی را از دست میدهد، ولی هنوز آن طور که باید و شاید به نیروی درایت دسترسی پیدا نکرده که بتواند روی جادهٔ زمان به موقع بایستد و گذشته از این، اگر هم بایستد، نمیدانم بدون وجود دیوانگی پیشروی که از زمان جوانی سراغ آدم آمده و عالم و آدم ستایشش میکنند، دیگر چه کار کند. آن وقت است که دیگر به جوانیاش نمیبالد، هنوز نمیتواند پیش همه اعتراف کند که جوانی شاید فقط همین باشد، فقط شتاب برای پیر شدن.
آب به سمتی که ماهیگیرها ایستاده بودند سر میکوبید و من به تماشاشان نشستم. راستش من هم درست مثل آنها عجلهای نداشتم. انگار که درست به لحظهای یا شاید سنی رسیده بودم که آدم در آن خوب میداند که با گذشت هر ساعت چه چیزی را از دست میدهد، ولی هنوز آن طور که باید و شاید به نیروی درایت دسترسی پیدا نکرده که بتواند روی جادهٔ زمان به موقع بایستد و گذشته از این، اگر هم بایستد، نمیدانم بدون وجود دیوانگی پیشروی که از زمان جوانی سراغ آدم آمده و عالم و آدم ستایشش میکنند، دیگر چه کار کند. آن وقت است که دیگر به جوانیاش نمیبالد، هنوز نمیتواند پیش همه اعتراف کند که جوانی شاید فقط همین باشد، فقط شتاب برای پیر شدن.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.