بریده‌ای از کتاب نهم نوامبر اثر کالین هوور

بریدۀ کتاب

صفحۀ 20

وقتی خودم رو روی تخت بیمارستان دیدم،میدونستم همه چیز تموم شده. اما شنیدن این حرف از پدرم، اونم با صدای بلند، این که اونم فکر می‌کنه باید از رویاهام دست بکشم چیزی نبود که آمادگی شنیدنشو داشته باشم. بن زیر لب میگه :((وای این خیلی...)) بعد به پدرم نگاه میکنه و با انزجار سری تکون میده:((تو پدرشی!))

وقتی خودم رو روی تخت بیمارستان دیدم،میدونستم همه چیز تموم شده. اما شنیدن این حرف از پدرم، اونم با صدای بلند، این که اونم فکر می‌کنه باید از رویاهام دست بکشم چیزی نبود که آمادگی شنیدنشو داشته باشم. بن زیر لب میگه :((وای این خیلی...)) بعد به پدرم نگاه میکنه و با انزجار سری تکون میده:((تو پدرشی!))

501

34

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.