بریده‌ای از کتاب ایما اثر سجاد سامانی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 67

با منِ درد آشنا، ناآشنایی بیش از این؟ ای وفادارِ رقیبان، بی‌وفایی بیش از این؟ گرم احساس منی، سرگرم یاد دیگران، من کجا از وصل خشنودم، جدایی بیش از این؟ موجی و بر تکه سنگی خرد، سیلی می‌زنی با به خاک افتادگان، زورآزمایی بیش از این؟ زاهد دلسنگ را از گوشه محراب خود ساکن میخانه کردی، دلربایی بیش از این؟ پیش از این زنجیر صدها غم به پایم بسته بود حال تنها بنده عشقم، رهایی بیش از این؟

با منِ درد آشنا، ناآشنایی بیش از این؟ ای وفادارِ رقیبان، بی‌وفایی بیش از این؟ گرم احساس منی، سرگرم یاد دیگران، من کجا از وصل خشنودم، جدایی بیش از این؟ موجی و بر تکه سنگی خرد، سیلی می‌زنی با به خاک افتادگان، زورآزمایی بیش از این؟ زاهد دلسنگ را از گوشه محراب خود ساکن میخانه کردی، دلربایی بیش از این؟ پیش از این زنجیر صدها غم به پایم بسته بود حال تنها بنده عشقم، رهایی بیش از این؟

26

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.