بریدۀ کتاب

کهکشان نیستی: داستانی بر اساس زندگی آیت الله سیدعلی قاضی طباطبایی
بریدۀ کتاب

صفحۀ 33

آدم مگر چه می خواهد؟ نانی و آبی و جایی برای خواب اما گویا آدم ها معنای زندگی را نفهمیده بودند. نان بیشتر آب بیشتر و جای بیشتر آدم هایی که هر روز از کنار حرم میگذشتند هر کدام برای خود دنیایی ساخته بودند و در آن زندگی می کردند. چقدر عالمشان حقیر بود وقتی به من میرسیدند دست ته جیبشان میکردند و دنبال خرده فلس هایشان میگشتند؛ تازه اگر به این نتیجه می رسیدند که به گدایی آس و پاس چیزی ببخشند. آن وقت ها معنای زندگی برایم فقط در نگاه به ردپای دیگران و چشم داشتن به دست آنها خلاصه می شد. وقتی آدم ها می آمدند آسمان برای من رنگارنگ بود و وقتی نبودند، حتی اگر خورشید در بلندای خود قرار میداشت همه جا تاریک به نظر می آمد. به نظرم گدای نوپا باید کارش را از گوشه ای خلوت آغاز میکرد تا به درستی بیاموزد که گدا بودن آداب ویژه خودش را دارد. اگر گدا ،هستی نباید به چیز دیگر فکر کنی وقتی آدم ها دست در جیبشان میکنند باید شروع کنی به دعا کردن برایشان باید از او ممنون باشی که با دیگران فرق دارد و حاضر شده از خودش بگذرد و روزی رسان تو باشد. با همه این اوصاف، آدم ها با هم فرق داشتند بسیاری که کمک میکردند از من گداتر بودند دست در جیبش میکرد و با مظلوم نمایی ادای گشتن به دنبال پول را در می آورد و در آخر با منت خرده فلسی در کاسه میانداخت و راهش را میکشید و می رفت و از بادی که به غبغب داده بود معلوم میشد در این فکر است که چه گلی به سر خود زده درست که من گدا هستم درست که من کوچه خواب و آواره ام، اما دلیل نمی شود که من را لگدمال دارایی خودش کند من برای خودم کسی هستم جایگاهی دارم عمری است تجربه دار این کار هستم اینها همه ماجرای دنیاست و گذران؛ روزی من گدایم و تو دارا و روز دیگر من پادشاه و تو زیر دست.

آدم مگر چه می خواهد؟ نانی و آبی و جایی برای خواب اما گویا آدم ها معنای زندگی را نفهمیده بودند. نان بیشتر آب بیشتر و جای بیشتر آدم هایی که هر روز از کنار حرم میگذشتند هر کدام برای خود دنیایی ساخته بودند و در آن زندگی می کردند. چقدر عالمشان حقیر بود وقتی به من میرسیدند دست ته جیبشان میکردند و دنبال خرده فلس هایشان میگشتند؛ تازه اگر به این نتیجه می رسیدند که به گدایی آس و پاس چیزی ببخشند. آن وقت ها معنای زندگی برایم فقط در نگاه به ردپای دیگران و چشم داشتن به دست آنها خلاصه می شد. وقتی آدم ها می آمدند آسمان برای من رنگارنگ بود و وقتی نبودند، حتی اگر خورشید در بلندای خود قرار میداشت همه جا تاریک به نظر می آمد. به نظرم گدای نوپا باید کارش را از گوشه ای خلوت آغاز میکرد تا به درستی بیاموزد که گدا بودن آداب ویژه خودش را دارد. اگر گدا ،هستی نباید به چیز دیگر فکر کنی وقتی آدم ها دست در جیبشان میکنند باید شروع کنی به دعا کردن برایشان باید از او ممنون باشی که با دیگران فرق دارد و حاضر شده از خودش بگذرد و روزی رسان تو باشد. با همه این اوصاف، آدم ها با هم فرق داشتند بسیاری که کمک میکردند از من گداتر بودند دست در جیبش میکرد و با مظلوم نمایی ادای گشتن به دنبال پول را در می آورد و در آخر با منت خرده فلسی در کاسه میانداخت و راهش را میکشید و می رفت و از بادی که به غبغب داده بود معلوم میشد در این فکر است که چه گلی به سر خود زده درست که من گدا هستم درست که من کوچه خواب و آواره ام، اما دلیل نمی شود که من را لگدمال دارایی خودش کند من برای خودم کسی هستم جایگاهی دارم عمری است تجربه دار این کار هستم اینها همه ماجرای دنیاست و گذران؛ روزی من گدایم و تو دارا و روز دیگر من پادشاه و تو زیر دست.

12

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.