بریدهای از کتاب ابرهای سفید اثر مونا جوان
3 روز پیش
صفحۀ 133
همراه بابا داشتیم میرفتیم امامزاده. میخواستیم نهال چناری را بکاریم توی جاده امامزاده که جنگل بابا به خاطر شاگرد اول شدن به من جایزه داده بود. اول جاده امامزاده بودیم که عمو و علیرضا و سوسن را از دور دیدیم. بابا علیرضا را صدا زد. آنها ایستادند و سوسن تا برگشت و من را دید دوان دوان خودش را به من رساند. بغلش کردم و سرش را بوسیدم. خندید و گفت: صبح که از خواب بیدار شدیم، جنگل بابا برای من و علیرضا جایزه گذاشته بود پشت در حیاط. نهال بلوط و چنار. _جنگل بابا برای من هم از این جایزه ها آورده. نهال چنار توی دستم را نشانش دادم. خندید و گفت: «چرا آن را نکاشته ای؟» _آورده ام توی جاده امامزاده بکارم. کنار چنارهای امامزاده. _ما نهالهایمان را توی لته حیاطمان کاشتیم. یادم آمدم مامان گفت نهال چنار و بلوط به درد خانه نمیخورد و نگذاشتنهالهایم را توی حیاط بکارم.
همراه بابا داشتیم میرفتیم امامزاده. میخواستیم نهال چناری را بکاریم توی جاده امامزاده که جنگل بابا به خاطر شاگرد اول شدن به من جایزه داده بود. اول جاده امامزاده بودیم که عمو و علیرضا و سوسن را از دور دیدیم. بابا علیرضا را صدا زد. آنها ایستادند و سوسن تا برگشت و من را دید دوان دوان خودش را به من رساند. بغلش کردم و سرش را بوسیدم. خندید و گفت: صبح که از خواب بیدار شدیم، جنگل بابا برای من و علیرضا جایزه گذاشته بود پشت در حیاط. نهال بلوط و چنار. _جنگل بابا برای من هم از این جایزه ها آورده. نهال چنار توی دستم را نشانش دادم. خندید و گفت: «چرا آن را نکاشته ای؟» _آورده ام توی جاده امامزاده بکارم. کنار چنارهای امامزاده. _ما نهالهایمان را توی لته حیاطمان کاشتیم. یادم آمدم مامان گفت نهال چنار و بلوط به درد خانه نمیخورد و نگذاشتنهالهایم را توی حیاط بکارم.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.