بریده‌ای از کتاب خاکسپاری دوم بانوی مرگ اثر نیما اکبرخانی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 115

کش را در آورد و نارنجک را هم حدودا همان جایی که پیکر سیدحسین افتاده بود رها کرد تا منفجر شود. همه اش یک پیغام بود:« آمدم و جنازه رفیقم را بردم، کاری هم نتوانستید بکنید.»

کش را در آورد و نارنجک را هم حدودا همان جایی که پیکر سیدحسین افتاده بود رها کرد تا منفجر شود. همه اش یک پیغام بود:« آمدم و جنازه رفیقم را بردم، کاری هم نتوانستید بکنید.»

3

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.