بریده‌ای از کتاب بامداد خمار اثر فتانه(پروین) حاج سیدجوادی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 131

گفت: من این همه یادگاری به تو داده‌ام، زلفم را، خون تنم را؛ تو به من چه یادگاری می‌دهی؟ گفتم اول که من به تو یادگاری داده ام تعجب کرد_ چه یادگاری؟ - دلم را..:))))))

گفت: من این همه یادگاری به تو داده‌ام، زلفم را، خون تنم را؛ تو به من چه یادگاری می‌دهی؟ گفتم اول که من به تو یادگاری داده ام تعجب کرد_ چه یادگاری؟ - دلم را..:))))))

166

34

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.