بریده‌ای از کتاب روزها در راه اثر شاهرخ مسکوب

Mari

Mari

1403/11/22

بریدۀ کتاب

صفحۀ 169

بعد اضافه کرد: پدر دلم می‌خواست آفتاب بودم. من فوری یاد «فاوست» افتادم: همسفر با خورشید، تماشای جهان از بالا، همیشه در روشنایی و از این حرف‌ها؛ آن هم برای بچه‌ای در این سن! پرسیدم برای چی؟ گفت برای رنگش. یک بار دیگر از حماقت خودم غافل‌گیر شدم.

بعد اضافه کرد: پدر دلم می‌خواست آفتاب بودم. من فوری یاد «فاوست» افتادم: همسفر با خورشید، تماشای جهان از بالا، همیشه در روشنایی و از این حرف‌ها؛ آن هم برای بچه‌ای در این سن! پرسیدم برای چی؟ گفت برای رنگش. یک بار دیگر از حماقت خودم غافل‌گیر شدم.

5

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.