بریده‌ای از کتاب زیبا صدایم کن اثر فرهاد حسن زاده

بریدۀ کتاب

صفحۀ 112

جایی از پیاده رو جلوی پارک ملت مردی بساط بلال فروشی راه انداخته بود. بابا گفت: "تو میدونی چرا وقتی بلالو بو می‌دن، ترق و تروق می کنه؟" اول گفتم: "نه." بعد گفتم: " خب دون ها باد می کنه و می ترکه دیگه." گفت: "نه. طفلی دردش می‌آد دیگه. داغ که می کنه، استخوناش باد می کنه و دردش می‌آد. اگه دردش نیاد که ترق و تروق نمی کنه." صفحه ۱۱۳: و سرش را چسباند به شیشه باران خورده‌ی تاکسی و گفت: " بلال اگر ترق و تروق نکنه، چی کار کنه رو آتیش؟"

جایی از پیاده رو جلوی پارک ملت مردی بساط بلال فروشی راه انداخته بود. بابا گفت: "تو میدونی چرا وقتی بلالو بو می‌دن، ترق و تروق می کنه؟" اول گفتم: "نه." بعد گفتم: " خب دون ها باد می کنه و می ترکه دیگه." گفت: "نه. طفلی دردش می‌آد دیگه. داغ که می کنه، استخوناش باد می کنه و دردش می‌آد. اگه دردش نیاد که ترق و تروق نمی کنه." صفحه ۱۱۳: و سرش را چسباند به شیشه باران خورده‌ی تاکسی و گفت: " بلال اگر ترق و تروق نکنه، چی کار کنه رو آتیش؟"

7

19

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.