بریدهای از کتاب سال بلوا اثر عباس معروفی
2 روز پیش
صفحۀ 267
آمد کنارم نشست،سرس را به دامنم گذاشت،پاهاش را دراز کرد و چشم هاش را بست:« کارم از تکیه گذشته.دلم میخواهد توی بغلت بمیرم.» «تو دیوانه ای.» «شاید آره،شاید هم نه.» «اما من حسرتی شده ام.» «به چی؟» « به تو،لامذهب،به تو.»
آمد کنارم نشست،سرس را به دامنم گذاشت،پاهاش را دراز کرد و چشم هاش را بست:« کارم از تکیه گذشته.دلم میخواهد توی بغلت بمیرم.» «تو دیوانه ای.» «شاید آره،شاید هم نه.» «اما من حسرتی شده ام.» «به چی؟» « به تو،لامذهب،به تو.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.