بریدهای از کتاب قمارباز اثر فیودور داستایفسکی
1403/3/26
صفحۀ 79
مستر آستلی بیحرکت روبهروی من نشسته بود و چشم در چشمِ من دوخته گوش میداد و لب از لب برنمیداشت و حتا هیچ صدایی از او شنیده نمیشد. اما وقتی ضمن صحبت به مرد فرانسوی هم اشارهای کردم ناگهان حرفم را برید و با لحنی جدی پرسید که آیا حق دارم از این شخص نیز که به رابطهی عاطفی من با پولینا مربوط نیست حرف بزنم؟ پرسشهای مستر آستلی همیشه لحن عجیبی داشت. من جواب دادم: «حق با شماست. راست میگویید، انگار حق ندارم.» «شما در خصوص این مارکی و میس پولینا هیچ چیزِ قطعی نمیدانید. حرفهاتان همه براساس حدس و فرض است. اینطور نیست؟» باز از لحن قاطعانهی مردی به محجوبی او تعجب کردم. جواب دادم: «بله، حق با شماست، چیزی که به صحت آن یقین کامل داشته باشم نمیتوانم بگویم. هیچ!» «در این صورت کارتان درست نیست. نهفقط حق ندارید در خصوص چیزی که به صحت آن یقین ندارید با من حرف بزنید، بلکه حتا در دلتان هم نبایست دربارهی آن حکمی بکنید.»
مستر آستلی بیحرکت روبهروی من نشسته بود و چشم در چشمِ من دوخته گوش میداد و لب از لب برنمیداشت و حتا هیچ صدایی از او شنیده نمیشد. اما وقتی ضمن صحبت به مرد فرانسوی هم اشارهای کردم ناگهان حرفم را برید و با لحنی جدی پرسید که آیا حق دارم از این شخص نیز که به رابطهی عاطفی من با پولینا مربوط نیست حرف بزنم؟ پرسشهای مستر آستلی همیشه لحن عجیبی داشت. من جواب دادم: «حق با شماست. راست میگویید، انگار حق ندارم.» «شما در خصوص این مارکی و میس پولینا هیچ چیزِ قطعی نمیدانید. حرفهاتان همه براساس حدس و فرض است. اینطور نیست؟» باز از لحن قاطعانهی مردی به محجوبی او تعجب کردم. جواب دادم: «بله، حق با شماست، چیزی که به صحت آن یقین کامل داشته باشم نمیتوانم بگویم. هیچ!» «در این صورت کارتان درست نیست. نهفقط حق ندارید در خصوص چیزی که به صحت آن یقین ندارید با من حرف بزنید، بلکه حتا در دلتان هم نبایست دربارهی آن حکمی بکنید.»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.