بریده‌ای از کتاب سه کتاب اثر هوشنگ ابتهاج

رضا صالحی

رضا صالحی

5 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 32

مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت بلی رفتم؛ ولی هر جا که رفتم، دربِدر رفتم به پایت ریختم اشکی و رفتم، در گذر از من از این ره بر نمی‌گردم که چون شمعِ سحر رفتم تو رشکِ آفتابی، کی به دست سایه می‌آیی دریغا آخر از کوی تو با غمْ همسفر رفتم

مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت بلی رفتم؛ ولی هر جا که رفتم، دربِدر رفتم به پایت ریختم اشکی و رفتم، در گذر از من از این ره بر نمی‌گردم که چون شمعِ سحر رفتم تو رشکِ آفتابی، کی به دست سایه می‌آیی دریغا آخر از کوی تو با غمْ همسفر رفتم

9

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.