بریدهای از کتاب دایی وانیا اثر آنتون چخوف
1404/3/1
صفحۀ 51
مطمئن باش. تو میدانی که وقتی آدم شب از جنگل میگذرد و نوری آن دورها میدرخشد، خستگی راه، تاریکی و شاخههایی که صورت آدم را میخراشد مهم جلوه نمیکند... من، همانطور که میدانی، کارم از هر کس دیگر در این ناحیه بیشتر است. زیر شلاق دائمی سرنوشتم، گاهی خودم را درمانده میبینم. طاقتم طاق میشود. اما نوری در افق نمیبینم. من برای خودم چیزی نمیخواهم، دیگر به همانقدر خودم علاقهای ندارم...
مطمئن باش. تو میدانی که وقتی آدم شب از جنگل میگذرد و نوری آن دورها میدرخشد، خستگی راه، تاریکی و شاخههایی که صورت آدم را میخراشد مهم جلوه نمیکند... من، همانطور که میدانی، کارم از هر کس دیگر در این ناحیه بیشتر است. زیر شلاق دائمی سرنوشتم، گاهی خودم را درمانده میبینم. طاقتم طاق میشود. اما نوری در افق نمیبینم. من برای خودم چیزی نمیخواهم، دیگر به همانقدر خودم علاقهای ندارم...
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.